کد خبر 658600

چرا ناراضی‌های جهان دنبال انتقام از سرمایه‌داری هستند؟

ساعت ۲۴ - از سال ۱۹۹۵، سهم میلیاردرها از ثروت جهانی از یک درصد به بیش از سه درصد افزایش یافته است.این یکی از داده‌هایی است که بسیاری آن را نشانه‌ای دانسته‌اند از اینکه برداشت رایج مبنی بر اینکه نظام اقتصادی به شکلی ناعادلانه به سود یک اقلیت کوچک عمل می‌کند، در سال‌های اخیر از یک توهم به واقعیت تبدیل شده است.

با آشکار شدن اینکه شمار ثروتمندان در دهه‌های اخیر با سرعت سرسام‌آوری افزایش یافته، به نظر می‌رسد در میان شهروندان عادی نوعی حس ناخوشایند پدید آمده که میل به انتقام را در آن‌ها برانگیخته است.به همین دلیل آندریا ریتزی، نویسنده و روزنامه‌نگار، بر این باور است که ما وارد «عصر انتقام» شده‌ایم و نام آخرین کتابش را نیز همین گذاشته است.

او در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی موندو توضیح می‌دهد: «نخبگان بر اساس انگیزه‌های غارتگرانه و با ولع بی‌حد و حصری عمل کرده‌اند که بخشی از غرایز انسانی است، همان‌طور که دانته و نویسندگان قرن‌ها پیش آن را توصیف کرده بودند. »

جهانی‌شدن که با وعده‌های فراوانی همراه بود، در نهایت به کنار زدن مشاغل سنتی و تمرکز سود در بخش‌های خاصی منجر شد و برندگان و بازندگان کاملا مشهودی ایجاد کرد. ریتزی در کتابش سناریویی جهانی را ترسیم می‌کند که در آن کینه و انتقام نیروهای محرکه هستند.

او می‌گوید: «شهروندانی که احساس می‌کنند در اثر جهانی‌شدن به حاشیه رانده شده‌اند و نهادهای میانجی خود مانند احزاب سیاسی یا اتحادیه‌ها را از دست داده‌اند، در برابر جریان‌های سمی نیروهای سیاسی قرار گرفته‌اند که در واقع از منافع آن‌ها دفاع نمی‌کنند و ارزش‌های دموکراتیک و حقوق بشر را به ورطه نابودی می‌کشند. »اگرچه این پدیده در سطح جهانی رخ می‌دهد، اما به باور این کارشناس، آمریکای لاتین با نوسانات شدید و افراطی خود، دماسنج نارضایتی مداوم است.گفت وگوی انجام شده با این نویسنده را می‌خوانید:

کتاب آخر شما «عصر انتقام» نام دارد. آیا عصر انتقام دوران نفرت است؟

پیش از هر چیز این دوران، زمان رنجش‌ها و کینه‌هایی است که میل به انتقام می‌آفریند و در برخی موارد می‌توانند رگه‌هایی از نفرت نیز داشته باشند. این رنجش‌ها ناشی از سوءاستفاده‌هایی است که در حوزه‌های گوناگون زندگی رخ داده است.از یک سو کینه‌ای وجود دارد که از سلطه آمریکا و متحدانش سرچشمه می‌گیرد. آن‌ها نظمی جهانی را شکل داده‌اند که در برخی موارد منجر به سوء استفاده شده است. در نتیجه کشورهایی هستند که از این نظم موجود جهانی، که پس از جنگ جهانی دوم برقرار شد، خشمگین و خواهان اصلاح آن هستند.

از سوی دیگر، به گمانم رنجش بزرگ دیگری هم وجود دارد که مربوط به طبقات فرودست، یعنی بخش بزرگی از جوامع غربی است؛ نوعی اعتراض به نظامی که در آن بخش‌هایی از جامعه توانسته‌اند پیشرفت کنند و بر موج جهانی شدن و فناوری‌های نو سوار شوند، در حالی که آن‌ها به شکلی فراموش شده‌اند.

شما در کتابتان به برانکو میلانوویچ اقتصاددان اشاره می‌کنید که معتقد است نابرابری جهانی در پایین‌ترین سطح خود در بیش از ۱۰۰ سال گذشته قرار دارد، با وجود این نارضایتی آشکاری در طبقات فرودست دیده می‌شود که خود را در وضعیتی بی‌ثبات می‌بینند، در حالی که نخبگان سود هنگفتی می‌برند. آیا میان این آمارها و احساس عمومی تناقضی وجود ندارد؟

در واقع این دو روند متفاوت‌اند اما می‌توانند در کنار هم وجود داشته باشند. آنچه میلانوویچ مشاهده می‌کند این است که نابرابری در مقیاس جهانی کاهش یافته است. این به آن معناست که برخی کشورها به‌ ویژه چین، جهشی رو به جلو داشته‌اند. اما این مسئله در تناقض با وجود مشکلات نابرابری در درون برخی جوامع، به ویژه جوامع غربی، نیست و این مشکلی است که به نارضایتی و سرخوردگی دامن می‌زند. این دو روند به صورت موازی جریان دارند، بدون آنکه متناقض باشند.

چه عناصری «بمب نارضایتی» طبقات متوسط را شکل می‌دهد؟

من ترجیح می‌دهم آن‌ها را «طبقه فرودست» یا طبقه کارگر بنامم. زیرا به باور من، طبقه متوسط به دو بخش تقسیم شد: طبقه متوسطِ بالاتر که توانسته خود را با جهانی شدن وفق دهد و از فرصت‌های آن بهره ببرد، و دیگری که برعکس به تدریج رو به افول رفته است.

ریشه این نارضایتی طبقه کارگر چیست؟

پس از جنگ جهانی دوم، در اروپای غربی و البته در آمریکای لاتین، امیدی جدی به پیشرفت شکل گرفت. این باور وجود داشت که هرچند راه آینده ممکن است دشواری‌هایی داشته باشد، اما بی‌تردید به بهبود زندگی نسل‌های بعدی خواهد انجامید. این انتظارات به ویژه از سال ۲۰۰۸ و بار دیگر پس از همه‌گیری کرونا در هم شکست.

به گمانم ویژگی دوم این نارضایتی به بی‌ثباتی و ناامنی دوران ما بازمی‌گردد؛ جابه‌جایی مشاغل، رفت‌وآمد سرمایه‌ها و برای نمونه در آمریکای لاتین، نوسان‌های شدید در قیمت مواد خام.اگر به این وضعیت، نبود مقررات قوی و شبکه‌های حمایتی را هم اضافه کنیم، زمینه دیگری برای نارضایتی پدید می‌آید.

و نباید فراموش کرد که اینترنت و شبکه‌های اجتماعی چشم‌اندازی بسیار شفاف از زندگی نخبگان به طبقات فرودست داده‌اند، که همین خود باعث حسرت، آرزو و ناکامی می‌شود. در نتیجه، به گمانم عناصر مادی و همچنین عناصر فرهنگی و روانی در این نارضایتی نقش دارند.

این وضعیت چه پیامدهایی دارد؟ در جوامع مدرن چگونه نمود پیدا می‌کند؟

تمام این عوامل بمبی از خشم را پدید آورده‌اند که طوفان‌های سیاسی بزرگی به بار می‌آورد. نتیجه آن حمایت از نیروهای پوپولیستی و افراطی از هر طیف و گرایشی است، اما عموما از جناح راست افراطی و ملی‌گرا.

این شورشی علیه سیستم است که در قالب حمایت از رهبران، جنبش‌ها یا جریان‌های سیاسی ظاهر می‌شود که خود را بدیلی برای نفی نظام موجود معرفی می‌کنند.

پیامد دیگر این نارضایتی، نوعی سازوکار واپس‌گرایانه در عرصه فرهنگی است که همسو و همراه با نیروی محرک جریان‌های پوپولیستی عمل می‌کند.

وارن بافت، میلیاردر آمریکایی، گفته است: «جنگ طبقاتی وجود دارد، بله. اما این طبقه من، طبقه ثروتمندان است که آن را پیش می‌برد و ما پیروزیم.» این جمله چنان می‌نماید که ثروتمندان در حال جنگیدن‌ هستند، در حالی که طبقات کم‌درآمد دست روی دست گذاشته‌اند، آگاهی طبقاتی خود را از دست داده و از میدان خارج شده‌اند. آیا این درست است؟ چگونه چنین چیزی رخ داده است؟

من فکر می‌کنم نخبگان، همان‌طور که دانته و نویسندگان دیگر قرن‌ها پیش آن را توصیف کرده بودند، بر اساس انگیزه‌های غارتگرانه و با ولعی بی‌مهار که بخشی از غرایز انسانی است، پیش رفته‌اند.

در این شرایط جدید، ابزارهایی که مقاومت طبقات کارگر را ممکن می‌ساختند، مانند اتحادیه‌ها، تضعیف شدند.

هم‌زمان برخی جریان‌هایی که به طور سنتی از منافع طبقات فرودست دفاع می‌کردند، دیدگاه‌های خود را تغییر دادند و به جای مهار طمع سرمایه‌داری، بیشتر به سیاست‌های بازتوزیع ثروت‌های تولیدشده توسط سرمایه‌داری روی آوردند.

اما این سیاست‌ها هرگز به درستی کارساز نشد. در اروپا، به ویژه در میان احزاب سوسیال دموکرات، این شکست آشکار بود و موجب شد مردم اعتمادشان را به آن‌ها از دست بدهند.

از این‌رو، شهروندانی که قبلا به چنین طرح‌هایی برای حمایت اجتماعی اعتماد می‌کردند، دیگر به آن باور ندارند و به دنبال پاسخ‌های افراطی‌تر می‌گردند.

این وضعیت را در بسیاری نقاط آمریکای لاتین نیز دیده‌ایم...

بله، در این منطقه کاملا مشهود است.ما شاهد جابه‌جایی‌های عظیم آرا بوده‌ایم. در برخی موارد بخش‌هایی از طبقه کارگر که از لحاظ تئوری برای محافظت بیشتر باید جذب رهبران مترقی یا میانه‌رو شوند، اما در عمل به سمت گزینه‌هایی دیگر رفته‌اند: به سوی طرح‌های افراطی، ملی‌گرایانه یا فوق لیبرال، مانند مورد آرژانتین.

در نظر بگیرید شورش اجتماعی شیلی را در سال ۲۰۱۹ یا قیام ۲۰۲۰ گواتمالا به خاطر قانون بودجه‌ای که منابع بهداشت و آموزش را کاهش می‌داد، همچنین اعتراض‌های خشونت‌بار در اکوادور یا پاناما در سال‌های ۲۰۲۲ و ۲۰۲۳، و تظاهرات اخیر در آرژانتین.

آیا آمریکای لاتین اکنون دورانی از شورش را تجربه می‌کند؟

فکر می‌کنم شاهد خیزش‌های شدیدی هستیم، فوران‌هایی از نارضایتی که در قالب اعتراض‌های خیابانی با انگیزه‌های گوناگون خود را نشان می‌دهند.

این‌ها نشانه‌های نارضایتی‌‌هایی است که به پدیده‌ای مشترک در آمریکای لاتین مربوط می‌شود، هرچند نمی‌توان کلی‌گویی کرد: دولت‌ها نتوانسته‌اند خدمات کارآمد و امنیت لازم را به شهروندان ارائه دهند.

این ناکارآمدی به روشنی عاملی است که زمینه اعتراض‌ها را مهیا کرده و به ویژه زمانی که شرایط خاصی پیش می‌آید،‌ آن را به شدت ملتهب می‌سازد.

در آمریکای لاتین نارضایتی عمیقی وجود دارد که به ناامنی، نابرابری و ناتوانی دولت‌ها در ایفای کامل، قاطع و موثر نقش خود در قلمروشان مربوط است.

در چنین شرایطی، احتمال بروز شورش‌های اجتماعی بسیار بالاست و هم‌زمان چهره‌های پوپولیستی نیز با تکیه بر همین نارضایتی فرصت صعود پیدا می‌کنند.

در آمریکای لاتین یافتن احزاب قدرتمند دشوار است و روزبه‌روز بیشتر به سوی الگوی رهبری‌های فردمحور و چهره‌های موعودگرایانه حرکت می‌کنیم.

هرچقدر هم که این رهبران کاریزماتیک باشند، همواره خطر انحراف‌ اقتدارگرایانه وجود دارد.

برای بسیاری از مردم آمریکای لاتین امنیت به موضوعی محوری تبدیل شده است، که برای آن بیش از حقوق بشر ارزش‌ قائلند. بسیاری در این منطقه اقدامات نایب بوکله، رئیس جمهور السالوادور را نمونه‌ای می‌دانند از آنچه باید انجام داد و آرزوی مشابهی برای کشور خود دارند. آیا این هم بازتابی از همان خستگی و دلزدگی است؟

بی‌شک بله.

نبود امنیت باعث نگرانی، رنجش و سرخوردگی شدیدی می‌شود، زیرا زندگی مردم و توانایی‌هایشان برای رشد فردی را محدود می‌کند.

علاوه بر این، نمادی است از همان ناکارآمدی نهادهای عمومی که پیش‌تر به آن اشاره کردم.

این دلزدگی آن‌قدر گسترده است که حتی چشم‌پوشی از ارزش‌های بنیادی مانند دموکراسی و حقوق بشر را توجیه‌پذیر می‌سازد.

رژیم‌های اقتدارگرایی که هر دو مفهوم را نفی می‌کنند، در حال قدرت گرفتن‌ هستند و نظام جهانی را به چالش می‌کشند تا آن را مطابق منافع خود بازسازی کنند.

دموکراسی در آمریکای لاتین طی دهه‌های گذشته مسیر قابل‌توجهی پیموده و دوره‌های تاریک کودتاهای پی‌درپی را پشت سر گذاشته است، اما هنوز ساختار کاملا مستحکمی ندارد.

آیا می‌توان مثالی از کشوری در آمریکای لاتین آورد که عمل‌گرایی را در پیش گرفته و پوپولیسم را کنار گذاشته باشد؟

بله، نکات مثبت زیادی می‌توان درباره آمریکای لاتین گفت. نباید به این نتیجه رسید که همه‌چیز بد پیش می‌رود چون این طور نیست. برخی کشورها کمتر درگیر این فراز و نشیب‌های پوپولیستی شده‌اند.

متاسفانه این موارد جزو بزرگ‌ترین و اصلی‌ترین کشورها نیستند، اما می‌توان به اروگوئه یا کاستاریکا اشاره کرد. آن‌ها نمونه‌هایی از کشورهایی هستند که مسیری عمل‌گرایانه‌تر را دنبال کرده‌اند، نه همیشه کامل، اما به‌طور کلی عمل‌گرایانه‌تر.

و همین طور شیلی. رهبری مترقی گابریل بوریک نشانه‌هایی از عمل‌گرایی بیشتری نسبت به رهبران قبلی دارد و به باور من، این پختگی در گفتمان بوریک نسبت به سایر چهره‌های تاریخی چپ بسیار برجسته است.