به نظر شما کسی با نوشتن پولدار میشود؟
برادران ژاپنی
ساعت 24-سرد بود. آنقدر که دستان، صورتی سرخ به خود گرفته بودند. از برف خبری نبود. سرما اینجا پا سست کرده و مانده بود. همیشه برف در بالای شهر میبارد و سوز خود را به مردم پایین شهر هدیه میدهد. آنجا زیباست و اینجا سرد. آسمان هم داشتههایش را با عدالت تقسیم نمیکند.
اکبر: «داداش کوچیکه باز دیر اومدی.
بهمن: «دست پیش میگیری پس نیفتی؟»
اصغر: «داش، من نمیدونم صبح تا شب این پسر چی مینویسه.»
اکبر: «به این بچه کار نداشته باش. فردا برای قرعهکشی میبرمش. انشالله رفتنی میشه. ژاپن درس و مشق مینویسه اونجا بهش پول میدن.»
بهمن: «درس و مشق؟»
اکبر: «داداش سه پرس املت بیار. بهمن تاریخ آگهی رو نگاه کن».
اصغر: «اصلا نمیخوره بهمن برادرت باشه. آخه با نوشتن کی پولدار میشه».
سکوت کردم. به نظر شما کسی با نوشتن پولدار میشود؟ آرزوها قیمت دارند؟ نمیدانم، ولی همه چیز پول نیست. خوبی رویا داشتن برای همین است؛ انسانها را سرپا نگه میدارد. شاید خیلیها بپرسند حالا که به رویاهات رسیدی بعدش چی؟ خب این هم یک جور سر گرمی است. بعدش هم رویای دیگر؛ تا اینکه زمان مرگ هر کسی فرا برسد. اصغر برگه آگهی را از من قاپید و با دقت به آن نگاه کرد.
اصغر: «حاجی درسته. سالش که هفتادِ، ورزشگاه آزادی».
اکبر: «بابا تو سواد مواد درست حسابی نداری. بده من نگاه کنم».
اصغر: «ببخشید آقای دکتر، مطب ساعت چند باز میشه؟ سیکل هم نداره، کلاس میذاره.»
اکبر آگهی را گرفت. چشمان اکبر آنقدر درشت است که ریزترین چیزها از دیدگانش پنهان نمیماند. تیرویید، بیماری بدی است. تورم در همه جا دیده میشود؛ مخصوصا گلو، صورت و چشمان. حسین قهوهچی در پستو ایستاده بود. برای برداشتن قلیان از طبقات بالا تلاش بیوقفهای میکرد که بینتیجه ماند. اصغر به سمت او رفت. دستان اصغر کمی درازتر از حد معمول هستند برای همین به غیر از لقب اصغر ژاپنی به اصغر هشتپا هم معروف است. بدون دورخیز با کش آمدن دستانش، قلیان را از طبقات بالا به حسین قهوهچی داد.
اصغر: «اگه نشه چی؟ سال پیش تو هتل شرایتون هم شمارمون رو نخوندن.»
بهمن: «اگه ایندفعه نشه مثل خیلیهای دیگه منتظر آژانس مسافرتی میمونید.»
اکبر: «اونجوری 10 سال دیگه هم نوبتمون نمیشه. من مطمئنم این بار میشه. آقا استادیوم آزادی فردا شلوغ میشه. از امشب بریم شماره قرعهکشی گیرمون نمیآد.»
اصغر: «فردا کله سحر میریم. من امشب باید مسافرخونه شیفت باشم.»
اکبر: «خیلی خُب، فردا صبح با هم میریم. من و بهمن کنار مسافرخونه کویر میایستیم.»
بهمن: «چرا من؟»
اکبر: «ژاپنیها برای نوشتههات پول میدن.»
بهمن: «ممنون. اونجا از این خبرا نیست. شاید یه روزی به پاریس برم ولی فردا با شما میام تا کنارتون باشم.»
روز بعد، با اتوبوس دو طبقه، به سمت آزادی حرکت کردیم. نگاه کردن به اطراف از طبقه بالای اتوبوس را همیشه دوست داشتم. با اینکه از همه دوری ولی به همه چشم میدوزی. چشم در چشم شدن با مردم برایم عذاب است. از طرفی همقد شدن با درختان موهبت خوبی است. اینکه فقط با کمر و پاهایشان حرف بزنید، لذتبخش نیست. با آنها باید چشم در چشم شوید. چشم میچرخانم. شهر، دیگر بوی جنگ نمیدهد. فقط خاطراتی از آن همه جا پخش است؛ پرچمها و عکسها.
اصغر: «اکبر یه نگاه بنداز ترافیک نیست.»
اکبر چشمان گردش را گردتر کرد.
اکبر: «صبح ترافیک کجا بود.»
بهمن: «هنوز فرصت داریم.»
به ورزشگاه آزادی رسیدیم. خیلی شلوغ بود ولی از بوقچی، پرچم و کوری خبری نبود. شور و شوق همه جا دیده میشد ولی نه برای ماندن برای رفتن. شرایط پس از جنگ از خود آن هم سختتر است. بعد از جنگ، کشور شرایط اقتصادی خوبی را نمیگذراند. خیلیها دوست دارند از اینجا بروند تا بتوانند کمی راحتتر زندگیشان را بچرخانند. ژاپنیها خوب پول میدهند یا حداقل ینهای آنها به خوبی تغییر میکند و اعتبار میگیرد. انتهای صف بودیم ولی به بلیت میرسیدیم.کمی دورتر از هیاهوی مردم، فوجی از پرندگان کوچ میکردند؛ بدون صف، بلیت و قرعهکشی.
اکبر: «میگم اصغر از اینجا دست دراز کن تا بلیت بگیری.
اصغر: «خودتو مسخره کن قورباغه.»
بهمن: «شما قراره اونجا چیکار کنید؟»
اکبر: «هر کاری.»
اصغر: «من شنیدم ژاپنیها مردههاشون رو میسوزونن. اگه موقع سوختن صدا در بیاد، پول بیشتری هم میدن.»
اکبر: «چندتا ترقه مرقه میندازیم همه چیز حل میشه.»
با خنده فراوان وارد استادیوم شدیم. هوا همچنان سرد بود. هر سه به بالاپوشهایمان پناه بردیم. خورشید به شهر من نمیتابید. او در سیاهی ابرها پنهان شده بود. نگاهم به جمعیت خیره ماند. انگارکل ایران اینجا جمع شدهاند. نمیدانم ۴۰ هزار نفر، ۵۰ هزار نفر و شاید هم بیشتر. چشمان بارقهای از امید و ترس را همزمان در خود داشتند. جبر، حکمی است که انسان را در موقعیتهای ناخواسته قرار میدهد. انتخاب درکنار جبر، تعریف خود را از دست میدهد و رنگ میبازد. رفتن از پایین به بالای شهر یک ساعت هم زمان نمیبرد ولی زمان بین ما و آنها فاصلهها را تعیین نمیکند. موقعیت و اقتصاد است که تعیین میکند انتخاب کنید یا انتخاب شوید. استرس همه جا موج میزد. چند ساعتی طول کشید تا همه وارد شدند. در دستانشان کاغذهای امید بود. مجری اعداد قرعه را میخواند. اصغر از استرس ناخنهای دستهایش را میجوید. چشمان و گلوی اکبر بیشتر پف میکردند. مثل قورباغهای که باد در غبغب میاندازد. شمارهها خوانده شدند. برخی با خواندن شمارههایشان به هوا برمیخاستند و برخی دیگر در خود فرو میرفتند. خواندن اعداد به پایان رسید. از میان8 هزار نفر خوششانس، برادران ژاپنی سهمی نداشتند. چند ساعت بعد،کنار ورزشگاه هر دوی آنها روی زمین نشستند. سیگار بهمن کوچک را روشن کردند و با عصبانیت پُک میزدند.
اکبر: «حاجی ما اصلا شانس نداریم.»
اصغر: «تو هفت آسمون هم یه ستاره نداریم. پول جمع نکنم، صغری رو میدن به پسر عموش.»
اکبر، عکس منطقهای از ژاپن را از کیف پولش درآورد و به آن نگاه کرد.
بهمن: «حالا غمباد نگیرید. شاید قرعهکشی بعدی.»
اکبر: «راه بعدی میمونه؛ قاچاقی.»
بهمن: «داداش خطرناکه.»
یک سال بعد، اکبر و اصغر قاچاقی از مرز خارج شدند و به ژاپن رسیدند. بعد از چند ماهی به علت ترقه انداختن موقع سوزاندن مرده از آنجا بیرونشان کردند و به ایران برگرداندند. حالا اصغر به خاطر دست درازش در رستوران کار میکند و در آنی همه ظرفهای کثیف را جمع میکند و مدیرش از او راضی است. اکبر هم کمک راننده قطار است. لابد از دور دهقانهای فداکار را تشخیص میدهد و ترمز قطار را میکشد! ولی همچنان هر دو منتظر آگهیهای مهاجرت به کشورهای دیگر هستند. من همچنان سوار اتوبوس دو طبقه میشوم و خیابانها را تماشا میکنم. صبح سوار و غروب پیاده میشوم. شاید یک روز حین همین سفرهای درونشهری، آگهی قرعهکشی مهاجرت به پاریس را در تیر برقهای همقد اتوبوس ببینم. از این ارتفاع فقط خیابانهای بعدی مشخص هستند نه شهر دیگر، نه کشور دیگر. نمیدانم آسمان من با آسمان آنجا فرق میکند یا نه! ای کاش همه حق انتخاب داشتند. ایکاش هیچکس نمیرفت حتی قاصدکها؛ با رفتن آنها هم اینجا از چشمانشان خالی میماند.
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.