کد خبر
543096
نگاهی انتقادی به فیلم «مولان» به کارگردانی نیکی کارو
چرا سینما وابسته به رئالیسم است
ساعت 24-فیلمنامه «مولان» به کارگردانی نیکی کارو و بازی لیوییفئی و جت لی را چهار هنرمند به نامهای الیزابت مارتین، لورن هینک، ریک جافا و آماندا سیلور نوشتهاند که براساس یک پویانمایی به همین نام در سال ۱۹۹۸ است که تولید کمپانی دیزنی بود. اقتباس از فولکلورها و افسانههای کهن و همچنین استفاده از ژانر حادثه-ماجرایی میتواند یک بمب مخاطبپسند تولید کند. در واقع، سینمای عامهپسند و جریاناصلی با این الگو میتواند به خواستههای خودش برسد ولی امان از سیاست!
بازیگر چینی و اصلی این فیلم به نام لیوییفئی از پلیس هنگکنگ در سرکوب مردم حمایت کرد و موجی وحشتناک علیه او شکل گرفت و برخی مردم شرق آسیا فیلم «مولان» با بازی او را بایکوت کردند. حالا به این وضعیت یک بیماری عالمگیر به نام کووید۱۹ را هم اضافه کنید! همانطور که میدانید ساخت صحنههای اکشن یا حادثهای بسیار مشکل است و سینمای هالیوود در این زمینه استادی همه فن حریف است اما فیلمنامه «مولان» برخلاف انتظار ضعفهای اساسی دارد که به آن خواهیم پرداخت.
اصل و اساس رئالیسم انضمامی است
نسخه انیمیشن «مولان» در سال 1998، یک اتفاق ویژه در تاریخ کمپانی دیزنی محسوب میشود. انیمیشنهای هالیوودی در آن زمان به قهرمانان زن توجهی نداشتند و انیمیشن «مولان» خطشکن بود چون تا آن زمان کمتر کسی دیده بود که زنان سلاح به دست بگیرند و به میدان جنگ بروند. شاید به همین دلیل باشد که«مولان» موفقیتی چشمگیر به دست آورد. البته برخی میگویند یک دستاورد ویژه اجتماعی برای جامعه زنان نیز محسوب میشد. داستان فیلم اینگونه است که دختری باهوش و زیبا به نام مولان برای حفظ جان پدرش و محافظت از کشور چین به ارتش چین میپیوندد تا با دشمنان بجنگد. مولان تلاش میکند خود را جای مردان جا بزند و بخشی از این فیلم به این قضیه میپردازد. اگر از منظر نظریه انتقادی نگاه کنیم، مولان زنی است که برای دیده شدن باید مرد بشود. حالا باید از زاویه دید «عقده ادیپ» به داستان نگاه کنیم یا از منظر لاکان؟ تاملات لاکان درباره جنسیت بهویژه وجوه زنانه به ارایه سه گزاره بحثبرانگیز منجر شد: ۱- «رابطه وجود ندارد»؛ ۲- «التذاذ همانا یک تمایل ناممکن است»؛ ۳- «زن وجود ندارد»یا «زن تماما وجود ندارد». آیا واقعا یک زن برای اینکه پا به عرصه «دیده شدن» بگذارد باید تبدیل به مرد شود؟ از این زاویه به فیلم نگاه کنید به نتایج جالبی خواهید رسید. نسخه لایواکشن «مولان» (۲۰۲۰) تلاش روشنی انجام میدهد تا مثلا به برخی سوالهای به وجود آمده در انیمیشن «مولان» (۱۹۹۸) پاسخ بدهد، زیرا آن انیمیشن مدتزمان کوتاهتری نسبت به فیلم داشت. البته دو مشکل اساسی در فیلم وجود دارد؛ نخست، فیلمنامه «مولان» (۲۰۲۰) به شکلی تکه و پاره پیش میرود و انگار کولاژی از نکات سرخوش است. سکانسها به خوبی و با جزییات زیاد پرداخت نشدهاند و همه چیز روی هواست. خبری از «منطق دراماتیک» نیست و «دایلاما» (دوراهی اخلاقی) خاصی هم شکل نمیگیرد. بحث کلیدی در محتوای فیلم هم این است که کارگردان و نویسندگان از مفاهیم فمینیستی و موضوع بغرنج زنانگی سوءاستفاده کردهاند. انگار یک وصله لایتچسبک به فیلم شده است. تمام این ضعفها از توجه بیش از حد به «ترند» و «کلیشههای بازار» ناشی میشود. کارگردان نیوزیلندی فیلم نمیتواند حرفی منحصربهفرد بزند و پروژه او از همان ابتدا شکست خورده است. فکر میکنم انتخاب بازیگران هم دچار اشتباه است. یک مانکن نمیتواند نقش زنی قدرتمند را بازی کند که از دل افسانههای چینی میآید! کارگردان باید بازیگر قدرتمندی را برای ایفای این نقش پیدا میکرد. جلوههای ویژه رایانهای فیلم نیز آنقدر توی چشم میزند که مخاطب را کلافه میکند؛ فیالمثل در این زمینه میتوان به مجموعه فیلمهای «ارباب حلقهها» به کارگردانی پیتر جکسون نیوزیلندی به مثابه کاری استاندارد و درست اشاره کرد.
سفر قهرمان هزار چهره
اگر نویسندگان و کارگردان به درستی از نظریههای جوزف کمبل یعنی «سفر قهرمان» و «قهرمان هزار چهره» استفاده میکردند، بسیاری از مشکلها حل میشد. ضعف شناختی کارگردان درباره این نظریهها آنچنان مشهود است که به نظر میرسد شانس کارگردانی فیلمهای بزرگ را در آینده از دست داده است. جوزف کمبل روی رابطه قهرمان و استاد بسیار تاکید میکند ولی این رابطه در فیلم «مولان» به بچهگانهترین شکل ممکن درآمده است. یک نمونه خوب در این زمینه فیلم «بچه کاراتهکا» به کارگردانی جان جی. آویلدسن است که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد. نیکی کارو، هزاران پله از جان جی. آویلدسن عقبتر است. آویلدسن در فیلم «راکی» هم درخشش خیرهکنندهای دارد و اکسیر اسکار را به خانه میبرد ولی نیکی کارو باید با افسردگی ناشی از شکست دستوپنجه نرم کند. دو نکته بسیار مهم دیگر نیز در فیلمنامهنویسی امروز وجود دارد که یکی توجه به «جستوجوی معنا» است و دیگری «سفر عاشقانه قهرمان». این دو پیرنگ باید در دل پیرنگ اصلی شکل بگیرند. جالب است که چهار نویسنده مذکور اصلا در حد و اندازه پرداخت این موضوعها نیستند و از پس کار بر نیامدهاند. بنابراین، پیرنگهای فرعی مذکور تبدیل به پیرنگهای آبکی شدهاند. مساله کلیدی دیگر، ریتم و تمپو در کارگردانی نماهای فیلم است. یک کارگردان کاربلد به خوبی بافت متن را تشخیص میدهد و از شتابزدگی و شلختگی دوری میکند اما نیکی کارو عجله دارد و بیشتر میخواهد عناصر بصری را سر و شکل بدهد. این نکتهها اشاره به وجود کارگردانی نابلد دارند. با این حال، هر چه نویسندگان و کارگردان، ضعیف عمل میکنند، تیم طراحی عالی است. طراحیهای صحنه، لباس و گریم فوقالعاده جذاب و هنرمندانه از آب درآمدهاند. قطعا هم در مراسم اسکار دیده خواهند شد. مدیر فیلمبرداری هم از پس کار برآمده است با اینکه خلاقیتی خاص ندارد. به عنوان نمونه باید به داریوش خنجی در فیلم «هفت» به کارگردانی دیوید فینچر اشاره کنیم که امضای تصویری او کاملا واضح و روشن است چون تصاویر غرق در تاریکی و رنگهای تیره میشوند. گاهی هم صورت بازیگر به خوبی دیده نمیشود. در نظریه سفر قهرمان با مرحلهای مواجه هستیم که به آن «رفتن به ژرفترین غار» میگویند. در واقع، بخشی است که قهرمان در آن آموزش میبیند و برای نبردی بزرگ با متحدانش نقشه میکشد. استاد و متحدان قهرمان هم از پیش به خوبی معرفی شدهاند و حالا باید پشت قهرمان بایستند. صحنههای آموزش قهرمان فیلم «مولان» واقعا افتضاح است. کارگردان نماهایی خندهدار گرفته است. آموزش نظامی اینگونه نیست! هر چه فیلم از بستر رئالیستی دور میشود و به سوی فانتزی و افسانهسرایی میرود بیشتر به خودش لطمه میزند. اینجاست که میگویند جادوی سینما در واقعگرایی است! همه صحنهها باید قابل باور باشد حتی اگر آنها در عالم واقع رخ نداده باشند. بله! اینها جملههای آلفرد هیچکاک است که در گذشته خواندهاید. کارگردانانی مثل جیمز کامرون و استیون اسپیلبرگ، استاد فضاسازی و تشریح موقعیت دراماتیک هستند. به فیلمهای «نجات سرباز رایان» و «نابودگر: روز داوری» نگاه کنید. هر دو فیلمنامه شاهکار هستند اما نیکی کارو این کار را به شکل بچهگانهای انجام میدهد. در واقع، آثار بزرگان سینما کلاس درسی برای کارگردانان نابلدی چون نیکی کارو است که احتیاج بسیار زیادی به آموختن دارند. چرا یکی مثل من که با فیلمهای حادثه-ماجرایی به هیجان میآید باید سر فیلم «مولان» به خواب برود؟! کاراکتر محوری فیلم که نقش قهرمانی خیرخواه را بازی میکند باید بتواند به تماشاگر نزدیک شود. این کار را حتی سیلوستر استالونه هم در فیلم «راکی» به خوبی انجام میدهد؛ به خاطر اینکه او «قهرمانی مقهور» است و از طبقه پایین جامعه میآید، پس ما او را باور میکنیم؛ اما لیوییفئی یک مانکن لوس و بینمک است! اصلا امکان ندارد او را در نقش مولان تصور کنیم. محال است! بازیگری هزار فوت و فن دارد و با هیکلی لاغر و صورت عروسکی نمیشود بازیگر شد! چند نکته بسیار کلیدی دیگر در نظریه «سفر قهرمان» وجود دارد که مثلا یکی توجه ویژه به طراحی شخصیت کهنهالگویی «حریف شرور» است. این شخصیت کهنالگویی در فیلم «مولان» چنگی به دل نمیزند. شرور معمولا فردی است که قهرمان تلاش میکند تا جلوی او را بگیرد. در واقع، رویارویی پایانی و نقطه اوج فیلمنامه باید درباره درگیری قهرمان و حریف شرور باشد. با تمام این تفاسیر، بزرگترین مشکل فیلم مذکور برخورد فرمالیستی نسبت به فیلمنامه و نظریه جوزف کمبل است. این فیلم مانند انسانی بیروح شده است که هیچ خونی در رگهایش جاری نیست. این اتفاق به ما میآموزد فقط تکنیک نیست که فیلمنامه را شکل میدهد، بلکه چیزهای دیگری هم باید باشد.
اصل و اساس رئالیسم انضمامی است
نسخه انیمیشن «مولان» در سال 1998، یک اتفاق ویژه در تاریخ کمپانی دیزنی محسوب میشود. انیمیشنهای هالیوودی در آن زمان به قهرمانان زن توجهی نداشتند و انیمیشن «مولان» خطشکن بود چون تا آن زمان کمتر کسی دیده بود که زنان سلاح به دست بگیرند و به میدان جنگ بروند. شاید به همین دلیل باشد که«مولان» موفقیتی چشمگیر به دست آورد. البته برخی میگویند یک دستاورد ویژه اجتماعی برای جامعه زنان نیز محسوب میشد. داستان فیلم اینگونه است که دختری باهوش و زیبا به نام مولان برای حفظ جان پدرش و محافظت از کشور چین به ارتش چین میپیوندد تا با دشمنان بجنگد. مولان تلاش میکند خود را جای مردان جا بزند و بخشی از این فیلم به این قضیه میپردازد. اگر از منظر نظریه انتقادی نگاه کنیم، مولان زنی است که برای دیده شدن باید مرد بشود. حالا باید از زاویه دید «عقده ادیپ» به داستان نگاه کنیم یا از منظر لاکان؟ تاملات لاکان درباره جنسیت بهویژه وجوه زنانه به ارایه سه گزاره بحثبرانگیز منجر شد: ۱- «رابطه وجود ندارد»؛ ۲- «التذاذ همانا یک تمایل ناممکن است»؛ ۳- «زن وجود ندارد»یا «زن تماما وجود ندارد». آیا واقعا یک زن برای اینکه پا به عرصه «دیده شدن» بگذارد باید تبدیل به مرد شود؟ از این زاویه به فیلم نگاه کنید به نتایج جالبی خواهید رسید. نسخه لایواکشن «مولان» (۲۰۲۰) تلاش روشنی انجام میدهد تا مثلا به برخی سوالهای به وجود آمده در انیمیشن «مولان» (۱۹۹۸) پاسخ بدهد، زیرا آن انیمیشن مدتزمان کوتاهتری نسبت به فیلم داشت. البته دو مشکل اساسی در فیلم وجود دارد؛ نخست، فیلمنامه «مولان» (۲۰۲۰) به شکلی تکه و پاره پیش میرود و انگار کولاژی از نکات سرخوش است. سکانسها به خوبی و با جزییات زیاد پرداخت نشدهاند و همه چیز روی هواست. خبری از «منطق دراماتیک» نیست و «دایلاما» (دوراهی اخلاقی) خاصی هم شکل نمیگیرد. بحث کلیدی در محتوای فیلم هم این است که کارگردان و نویسندگان از مفاهیم فمینیستی و موضوع بغرنج زنانگی سوءاستفاده کردهاند. انگار یک وصله لایتچسبک به فیلم شده است. تمام این ضعفها از توجه بیش از حد به «ترند» و «کلیشههای بازار» ناشی میشود. کارگردان نیوزیلندی فیلم نمیتواند حرفی منحصربهفرد بزند و پروژه او از همان ابتدا شکست خورده است. فکر میکنم انتخاب بازیگران هم دچار اشتباه است. یک مانکن نمیتواند نقش زنی قدرتمند را بازی کند که از دل افسانههای چینی میآید! کارگردان باید بازیگر قدرتمندی را برای ایفای این نقش پیدا میکرد. جلوههای ویژه رایانهای فیلم نیز آنقدر توی چشم میزند که مخاطب را کلافه میکند؛ فیالمثل در این زمینه میتوان به مجموعه فیلمهای «ارباب حلقهها» به کارگردانی پیتر جکسون نیوزیلندی به مثابه کاری استاندارد و درست اشاره کرد.
سفر قهرمان هزار چهره
اگر نویسندگان و کارگردان به درستی از نظریههای جوزف کمبل یعنی «سفر قهرمان» و «قهرمان هزار چهره» استفاده میکردند، بسیاری از مشکلها حل میشد. ضعف شناختی کارگردان درباره این نظریهها آنچنان مشهود است که به نظر میرسد شانس کارگردانی فیلمهای بزرگ را در آینده از دست داده است. جوزف کمبل روی رابطه قهرمان و استاد بسیار تاکید میکند ولی این رابطه در فیلم «مولان» به بچهگانهترین شکل ممکن درآمده است. یک نمونه خوب در این زمینه فیلم «بچه کاراتهکا» به کارگردانی جان جی. آویلدسن است که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد. نیکی کارو، هزاران پله از جان جی. آویلدسن عقبتر است. آویلدسن در فیلم «راکی» هم درخشش خیرهکنندهای دارد و اکسیر اسکار را به خانه میبرد ولی نیکی کارو باید با افسردگی ناشی از شکست دستوپنجه نرم کند. دو نکته بسیار مهم دیگر نیز در فیلمنامهنویسی امروز وجود دارد که یکی توجه به «جستوجوی معنا» است و دیگری «سفر عاشقانه قهرمان». این دو پیرنگ باید در دل پیرنگ اصلی شکل بگیرند. جالب است که چهار نویسنده مذکور اصلا در حد و اندازه پرداخت این موضوعها نیستند و از پس کار بر نیامدهاند. بنابراین، پیرنگهای فرعی مذکور تبدیل به پیرنگهای آبکی شدهاند. مساله کلیدی دیگر، ریتم و تمپو در کارگردانی نماهای فیلم است. یک کارگردان کاربلد به خوبی بافت متن را تشخیص میدهد و از شتابزدگی و شلختگی دوری میکند اما نیکی کارو عجله دارد و بیشتر میخواهد عناصر بصری را سر و شکل بدهد. این نکتهها اشاره به وجود کارگردانی نابلد دارند. با این حال، هر چه نویسندگان و کارگردان، ضعیف عمل میکنند، تیم طراحی عالی است. طراحیهای صحنه، لباس و گریم فوقالعاده جذاب و هنرمندانه از آب درآمدهاند. قطعا هم در مراسم اسکار دیده خواهند شد. مدیر فیلمبرداری هم از پس کار برآمده است با اینکه خلاقیتی خاص ندارد. به عنوان نمونه باید به داریوش خنجی در فیلم «هفت» به کارگردانی دیوید فینچر اشاره کنیم که امضای تصویری او کاملا واضح و روشن است چون تصاویر غرق در تاریکی و رنگهای تیره میشوند. گاهی هم صورت بازیگر به خوبی دیده نمیشود. در نظریه سفر قهرمان با مرحلهای مواجه هستیم که به آن «رفتن به ژرفترین غار» میگویند. در واقع، بخشی است که قهرمان در آن آموزش میبیند و برای نبردی بزرگ با متحدانش نقشه میکشد. استاد و متحدان قهرمان هم از پیش به خوبی معرفی شدهاند و حالا باید پشت قهرمان بایستند. صحنههای آموزش قهرمان فیلم «مولان» واقعا افتضاح است. کارگردان نماهایی خندهدار گرفته است. آموزش نظامی اینگونه نیست! هر چه فیلم از بستر رئالیستی دور میشود و به سوی فانتزی و افسانهسرایی میرود بیشتر به خودش لطمه میزند. اینجاست که میگویند جادوی سینما در واقعگرایی است! همه صحنهها باید قابل باور باشد حتی اگر آنها در عالم واقع رخ نداده باشند. بله! اینها جملههای آلفرد هیچکاک است که در گذشته خواندهاید. کارگردانانی مثل جیمز کامرون و استیون اسپیلبرگ، استاد فضاسازی و تشریح موقعیت دراماتیک هستند. به فیلمهای «نجات سرباز رایان» و «نابودگر: روز داوری» نگاه کنید. هر دو فیلمنامه شاهکار هستند اما نیکی کارو این کار را به شکل بچهگانهای انجام میدهد. در واقع، آثار بزرگان سینما کلاس درسی برای کارگردانان نابلدی چون نیکی کارو است که احتیاج بسیار زیادی به آموختن دارند. چرا یکی مثل من که با فیلمهای حادثه-ماجرایی به هیجان میآید باید سر فیلم «مولان» به خواب برود؟! کاراکتر محوری فیلم که نقش قهرمانی خیرخواه را بازی میکند باید بتواند به تماشاگر نزدیک شود. این کار را حتی سیلوستر استالونه هم در فیلم «راکی» به خوبی انجام میدهد؛ به خاطر اینکه او «قهرمانی مقهور» است و از طبقه پایین جامعه میآید، پس ما او را باور میکنیم؛ اما لیوییفئی یک مانکن لوس و بینمک است! اصلا امکان ندارد او را در نقش مولان تصور کنیم. محال است! بازیگری هزار فوت و فن دارد و با هیکلی لاغر و صورت عروسکی نمیشود بازیگر شد! چند نکته بسیار کلیدی دیگر در نظریه «سفر قهرمان» وجود دارد که مثلا یکی توجه ویژه به طراحی شخصیت کهنهالگویی «حریف شرور» است. این شخصیت کهنالگویی در فیلم «مولان» چنگی به دل نمیزند. شرور معمولا فردی است که قهرمان تلاش میکند تا جلوی او را بگیرد. در واقع، رویارویی پایانی و نقطه اوج فیلمنامه باید درباره درگیری قهرمان و حریف شرور باشد. با تمام این تفاسیر، بزرگترین مشکل فیلم مذکور برخورد فرمالیستی نسبت به فیلمنامه و نظریه جوزف کمبل است. این فیلم مانند انسانی بیروح شده است که هیچ خونی در رگهایش جاری نیست. این اتفاق به ما میآموزد فقط تکنیک نیست که فیلمنامه را شکل میدهد، بلکه چیزهای دیگری هم باید باشد.
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.