نگاهی به نمایش «زندگی در لانگ شات»/رویای سینماپرستان تئاتردوست
ساعت 24-در سالهای اخیر تصویر کردن سینما بر صحنه تئاتر به یک موتیف (بنمایه) تکرارشونده بدل شده است. کافی است با نگاهی به نمایشهای عموما مونولوگمحور دریابیم میل بازنمایی سینما بر صحنه تئاتر ایران به چه نحوی رشد کرده است.
دیدن «زندگی در لانگشات» محمدرضا مالکی در سالن کوچک مولوی این کنجکاوی را در من بیشتر کرد که چرا تعداد آثاری از این دست در ایران زیاد است. حتی مونولوگ مازیار سیدی در نمایش «یاماها»- که همزمان با نمایش مالکی در تئاتر شهر اجرا میشود- وجه سینمایی قوی دارد. او هم به نوعی بازتولید شمایل کیمیایی این بار در فضای تئاتری است. کثرت یک پدیده و خارج شدن آن از فضای منحصربهفردش میتواند حامل معانی جدی باشد. عجیب آنکه عموم این آثار در بازیگر قابل تحسینند. مالکی در عرض یک ساعت شمایی از تاریخ سینمای ایران را بازتولید میکند. او بیکموکاست، رفتگان و بازماندگان را احیا و تلاش میکند مفهوم «توانایی در بازی» را در مقابل مفهوم «زندگی کردن با نقش» را به چالش بکشد. این موضوع کاملا قابلدرک است. شخصیتی که او بازنمایی میکند همواره نقشها را زندگی کرده است؛ اما مالکی در مقام بازیگر- با سابقه خوبی در سینما و تلویزیون- توانایی چنین وهمی را پیش میکشد.
اما این همه ماجرا نیست. اینکه بگوییم یک بازیگر خوب قصدش به چالش کشیدن تواناییهای خویش و خلق اتمسفری پدیداری است. اینکه ما با حس نوستالژی خویش، چشم در چشم او با خاطراتمان مواجه شویم، با آهنگ «پاپیون» کمی اشک بریزیم و با یادآوری نقش کمیک در «اجارهنشینها» اندکی لبخند بزنیم؛ چون جهان پیشینی نهفته در حافظه ما بهواسطه بازتولید آن آثار به کار میافتد. وضعیت تئاتر ایران و پدیدههایش را نمیتوان از مساله اقتصاد جدا کرد. اقتصاد در لالوهای تئاتر حی و حاضر است؛ اما پیش از رسیدن به اقتصاد شاید بد نباشد نگاهی به وضعیت بازنمایی سینما و تئاتر در رسانه تئاتر داشته باشیم.
برای این مهم دست به جستوجو زدم. خیال میکردم سینما موضوع جذابی برای تئاتر باشد. یادم به چند اثر اجرا شده در ایران بود: «فلیک»، «چلاق آینیشمان» یا «سنگ در جیبهایش». اما واقعیت آن است برای تئاتر جهان، سینما موضوع چندان جذاب و فراگیری نیست. سینما همانند هر پیرنگ دیگری میتواند باشد و میتواند نباشد. جدیتی در وجودش نیست. تلاشی برای شاهکار جلوه دادنش، آنگونه که همایون غنیزاده در «میسیسیپی نشسته میمیرد» بازنمایی میکند، نمودار نمیشود.در عوض تئاتر عنصری جذاب است. منهای موزیکالهای بسیاری همچون «کاباره» اثر جو ماستروف یا فارسهای مبتنی بر جهان نمایش چون «به من یه تنور بده» کن لودویگ، بازنمایی تئاتر در تئاتر یا آن طورکه برای سینما عبارتسازی کردهاند، «تئاتر در تئاتر» سابقه دیرینهای در جهان نمایش دارد. نمونه اعلایش «هملت» است. جایی که شاهزاده دانمارکی برای باز کردن مشت عموی خیانتکار خود به تئاتر پناه میبرد. او «تئاتر در تئاتر»ی رقم میزند و تراژدی را رقم میزند. مایکل فرین، تام استوپارد، تنسی ویلیامز، یوجین اونیل و در شاهکارترین وضعیت «شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» پیراندللو، گواهی بر بازنمایی تئاتر بر صحنه تئاترند؛ اما در ایران همگی مغفول.
علت این تغافل(خود را به غفلت زدن) بیشک به اقتصاد بازمیگردد. تمام آثاری که از آنها یاد کردم، آثاری مهمی در گیشه تئاترهای امریکا، انگلستان و فرانسه به حساب میآیند. به عبارتی به سنت تماشای جامعه اروپای غربی گره خورده است. در ایران چنین سنتی- با اینکه نمایش در نمایش در نمایش ایرانی وجود دارد- شکل نمیگیرد. کسی برای دیدن تئاتری در دل تئاتر پول نمیدهد. تئاتر برای مخاطب ایرانی وجه نوستالژیک ندارد. در حالی که استوپارد در «روزنکرانتز و گیلدنسترن مردهاند» نوستالژی متن شکسپیری و در نهایت نمایشهای سیار پیشاالیزابتی را برای مخاطب انگلیسی احیا میکند؛ آن هم در یک نمایش عظیم با تعداد کثیری بازیگر.
در مقابل بازیگر ایرانی در یک مونولوگ ارزانقیمت میتواند نشان دهد ظرفیت بازیگریاش به چه اندازه است. فروش گیشه دیگر خطری به حساب نمیآید و نمایش نوعی ذخیره آخرت بازیگری میشود. بیشتر نقدها به سمت تمجید از هنر بازیگر پیش میرود و دیگر متن و کارگردانی اولویتی برای تماشاگر به حساب نمیآید. بیشتر متن دیالوگهایی است از پیشنوشته و مهمترین چیز وصله زدن میان آنهاست. تولید یک جریان سیال در گذار تاریخ. دیگر برای مخاطب «زندگی در لانگشات» مهم نیست، شخصیت اصلی به چه نحوی راوی ماجرای خویش است، همه چیز به روانکاوی شخصیت سوق مییابد. حتی ممکن است وجه سرکوب شده نیاز به شهرت مخاطب در تجسد بازیگر روی صحنه متبلور شود. او هم خود را یک شکستخورده مفروض کند که حالا در حال دیدن آرزوی دستنیافته خویش است. چیزی که بهص ورت زندهتر و واقعیتر در «کلوزآپ» کیارستمی تجربه کردهایم. ضعف اقتصادی تئاتر موجب میشود، تئاتر دیگر موضوع خود نباشد. برای مثال یک دهه 70 مدعی طلایی بودن چرا هیچگاه خود را بازآفرینی نمیکند؟ چرا کسی برای کولاژی از کارهای بیضایی تلاش نمیکند؟ اگر محمد مساوات به سراغ بیضایی رفت؛ چرا او بیضایی را بازنمایی نکرد؟ چرا کسی سمندریان را در هم تنیده در دل یک نمایش جای نمیدهد؟ اگر میکاییل شهرستانی به بازخوانی متون رادی میرود؛ چرا رادی او شبیه به جهان نمایشهای مایکل فرین نیست؟ پاسخ نهایتا همان اقتصاد است؛ اقتصادی که به مخاطب، ذائقه و البته فقدان تلاش تئاتر برای تئاتر بازمیگردد. جایی که بازتولید/ بازنمایی در تئاتر نیاز به بازنگری است.
بازیگر ایرانی در یک مونولوگ ارزانقیمت میتواند نشان دهد ظرفیت بازیگریاش به چه اندازه است. فروش گیشه دیگر خطری به حساب نمیآید و نمایش نوعی ذخیره آخرت بازیگری میشود. بیشتر نقدها به سمت تمجید از هنر بازیگر پیش میرود و دیگر متن و کارگردانی اولویتی برای تماشاگر به حساب نمیآید. بیشتر متن دیالوگهایی است از پیشنوشته و مهمترین چیز وصله زدن میان آنهاست. تولید یک جریان سیال در گذار تاریخ. دیگر برای مخاطب «زندگی در لانگشات» مهم نیست، شخصیت اصلی به چه نحوی راوی ماجرای خویش است، همه چیز به روانکاوی شخصیت سوق مییابد. حتی ممکن است وجه سرکوب شده نیاز به شهرت مخاطب در تجسد بازیگر روی صحنه متبلور شود.
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.