دلخونین، لب خندان/علی رفیعی از دوستی تا همکاری با حمید سمندریان میگوید
ساعت24-میگفت «این صحنه خانه من است» و مینوشت که صحنه خانهاش است. ترجیعبند حرفهای حمید سمندریان حالا به گوش آنها که سالها چیزی، تکهای، گوشهای از روح و جان و عشق خود را در تئاتر شهر به یادگار گذاشتهاند، آشنا است.
در گفتوگوی پیشرو علی رفیعی راوی سالهای ابتدایی بازگشتش به ایران و دوران آشناییاش با حمید سمندریان است. روایت هنرمند از هنرمند. مجالی که میتوان با خاطری آسوده از واژه «هنرمند» مایه گذاشت. اما هر چه مصاحبه پیش میرفت ماجرا طور دیگری میشد. گویی بین صحبتهای علی رفیعی و حمید سمندریان مرز پررنگی وجود نداشت. شاید اگر آن «سمندر آتشین» نیز امروز در میان ما و دلش آماج حرفهای ناگفته بود به احترام عدهای از پاسخ به این پرسش که چرا هرگز نمایش «گالیله» اجرا نشد، طفره میرفت.
آنچه میخوانید به دور از اسطورهگراییهای رایج، تلاشی است اندک در مدت زمانی محدود برای ادای دین به کارگردانی که در طول چندین دهه فعالیت، مثل علی رفیعی، هیچگاه هنر را محل معامله قرار نداد. نیز سرآغاز جستوجویی است برای دریافت پاسخی روشن که چرا نمایش «گالیله» هرگز رنگ صحنه به خود ندید؟ «گالیله» در مقابل قدرت بازایستاد؟ یا... بد نیست هر از گاهی رنج هنرمند بودن و هنرمند ماندن در زمانه رفیعیها و سمندریانها بازخوانی شود تا از خاطرمان نرود معاصرِ چه بزرگانی زیستهایم.
پیش از انقلاب سالها در فرانسه به تحصیل و فعالیت هنری پرداختید و زمانی که به ایران بازگشتید، اولین دوست شما در دانشگاه حمید سمندریان بود. کمی از آن دوران بگویید و اینکه چه چیز باعث شد این دوستی شکل بگیرد؟
حمید سمندریان تنها کسی بود که چنین ارتباط دوستانهای با او برقرار کردم. این رابطه از سوی هر دو طرف صادقانه و صمیمانه بود. یک ژست و رفتاری از حمید سمندریان در ذهن من ماندگار شده که هیچوقت از یادم نمیرود. اولین روزی که به دپارتمان وارد شدم، حمید که در یکی از دو سه اتاق مخصوص اساتید نشسته بود بیمقدمه رو به من کرد و گفت: «باید بیایی در اتاق من، جای تو در اتاق من است» بعد از پایان جلسه مختصر روز اول، از او پرسیدم: «اتاق تو کدام است؟» به آنجا رفتیم و دیدم فقط سه میز وجود دارد. سمندریان سریع گفت: «اینطور نگاه نکن درستش میکنم» من هم پرسیدم: «قرار است چه چیز را درست کنید؟» چون با مناسبات آشنا نبودم و نمیدانستم ماجرا چیست. خلاصه جای من را نشان داد و تاکید کرد که خودش ترتیب همهچیز را میدهد. یک هفته گذشت و وقتی دوباره به دانشگاه رفتم، منشی دانشکده گفت: « آقای سمندریان شخصا رفت و برای شما میز و صندلی آورد. حتی دو سه بار صندلیها را عوض کرد تا بهترین را انتخاب کند. میخواست حتما کنار خودش بنشینید.» این داستان ورودم به دانشکده و اولین برخوردم با حمید سمندریان بود. دیری نگذشت که شیطنتها، سوءنیتها و حتی دشمنیها و کارشکنیهای بسیاری از جانب یکی دو تن از همکاران همان دانشکده آغاز شد، اما حمید سمندریان تنها کسی بود که تمام مدت برای منی که پس از سالها به ایران برگشته بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، حضوری دلگرمکننده به همراه داشت و موجب میشد احساس تنهایی نکنم.
همه میدانیم آقای سمندریان بسیار خوشقلب و خونگرم بود، احتمال دارد این اندازه حمایت به این دلیل بوده باشد که خود او هم در محیط دانشگاه و خارج از آن تنها بود؟ دانشگاه چه اوضاعی داشت؟دشمنیها چگونه بود؟
به طور قطع تنهایی عامل موثری بود. خیلی هم موثر بود. دانشجویان آن مقطع در سال تحصیلی ٥٤-٥٣ به عبارتی شرترین و به قول خودم چپیترین دانشجویان دپارتمان هنرهای نمایشی در دانشکده هنرهای زیبا بودند. در جلسهای که قرار بود دروس دانشکده را تعیین کنیم، هر درسی که پیشنهاد میدادم به من گفته میشد که این دروس برای سال سوم مناسب است... . قضیه خندهدار بود!... اما دلیل پافشاریها را نمیفهمیدم... گویی هنوز هم در دنیای دیگری سیر میکنم، هنوز در حال و هوای فرانسه به سر میبردم!... نه با شیطنت همکاران تازهآشنا انس و الفتی داشتم و نه اصراری در فهمیدن و درک پس اندیشههایشان. احساسم این بود که بهتر است فاصلهام را با آنها حفظ کنم و کردم. بگذریم، تازه بعدها فهمیدم سال سومیها دانشجویان دوآتشهای هستند که بعضیشان چند ماه از سال را در زندان سپری میکنند. همین سال سومیها وقتی متوجه شدند علی رفیعی نامی قرار است به ایران بیاید حتی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه هم آمار گرفته بودند. برای اینکه زیاد از موضوع اصلی دور نشویم کوتاه بگویم زمان تدریس مکاتب تئاتری به ناچار باید درباره بستر سیاسی- اجتماعی که منجر به ظهور یک کارگردان نوین میشود نیز توضیح میدادم و آنجا بود که اسامی افرادی نظیر مارکس و لنین و دیگران به میان میآمد و خب با استقبال مواجه میشد. یک روز بعد از پایان کلاس سه نفر از دانشجویان من را تا خانهام تعقیب کردند تا دلسوزانه تذکر دهند استفاده از این اسامی موجب میشود عدهای برایم پاپوش درست کنند.
این تهدید بود یا دلسوزی؟
کاملا دلسوزانه بود چون مدام میگفتند نکند اتفاقی بیفتد که مانع برگزاری کلاسها شود. به هرحال امکان نداشت درباره استانیسلاوسکی یا میرهولد صحبت کنیم اما از مکاتب نظری که منجر به شکلگیری جنبشهای اجتماعی میشد صحبتی به میان نیاید. دانشجویان به همین دلیل درخواست کردند درباره «برشت» هم جدای از دروس دانشکده کارگاهی دائر کنم. این اتفاق با نمایشنامه «آدم آدم است» رخ داد ولی بعد از چند جلسه تذکر دادند باید تعطیل شود. در چنین فضای دشمنی و معاندت از سوی یک باند مشخص بود که صحبت با حمید سمندریان برایم آرامش به همراه داشت. فقط حمید بود که حس میکردم در سکوت، بیآنکه حتی بخواهد به من دلداری دهد مراقب همهچیز بود. واقعا مواظب بود. بسیار هم مواظب بود. شخصیت حمید چند بخش داشت که بخش انسانی و عاطفی و دوستی او یکی از تابناکترین و زیباترین ویژگیهایش به شمار میرفت. خوشبختانه من در دانشکده ماندگار نشدم.
اصلا هم عجلهای برای انجام کار دیگری نداشتم. از ابتدا به تدریس در دانشگاه تهران علاقهمند بودم که همان زمان واقعا برایم کفایت میکرد. اما دشمنیها بسیار محسوس بود و اتفاقا در میان آنها افراد تحصیلکرده خارج هم بودند. قرار نیست از تحصیلکرده خارج الزاما نابغه بیرون بیاید، بیشماری هم هستند که بیسوادتر از قبل به کشور بازمیگردند. مدرک قلابی فقط در کشور ما وجود ندارد. تحصیل من در دانشگاه هم اتفاق عجیبی نبود، به این دلیل که چندین برابر سنوات حضورم در دانشگاه، به دستیار اولی کارگردانهای معتبری سپری شد که سرشان خیلی به تنشان میارزید. مساله این بود که یک باند مخالف شکل گرفت و من هم از ایستادن در برابر آنها هراس نداشتم. بعد از به صحنه رفتن نمایش «آنتیگون» که اجرایش همچنان برایم جذابترین خاطره است، روزی به دانشکده آمدم و منشی دفتر دپارتمان به من خبر داد که از دفتر آقای قطبی، مدیرکل رادیو تلویزیون ایران تماس گرفتند و با شما کار مهمی داشتند. روزی که به ملاقات آقای قطبی رفتم، رسیده و نرسیده ایشان پیشنهاد ریاست مجموعه تئاترشهر را با من در میان گذاشت.
که آنجا هم کار به استعفا کشید اما دوباره پیشنهاد جدید دریافت کردید.
وزیر فرهنگ و هنر وقت، ریاست دانشکده هنرهای دراماتیک را به من پیشنهاد داد. من شرایطم را اعلام کردم، که با همه آنها موافقت شد و من تا زمان انقلاب فرهنگی در آن دانشکده ماندم. از آن به بعد، با وجود علاقه بسیار زیادم به دانشگاه تهران و شخص حمید سمندریان هیچوقت پایم را به دانشگاه نگذاشتم. البته با پیشنهاد چند واحد درسی به حمید سمندریان، تلاش کردم از اوقات آزاد او در آن دانشکده استفاده کنم.
به نظر میرسد تئاتر ما اصولا با جریان دانشآموختگان فرنگ خوب تا نکرده است. این مساله از دوره عبدالحسین نوشین، بعد شاهین سرکیسیان تجربههای تقریبا مشابه به دنبال داشته. روحیه آقای سمندریان هم همینطور بود؟ اهل مبارزه؟
من اضافه میکنم: «...و اهل حقیقت و عدالت» هر قدر با من دشمنی میکردند درهای جدیدی به رویم گشوده میشد و در تمام این دورهها جز حمید سمندریان «سپر بلا» و یاوری نداشتم. او در تمام ماجراها فقط به حق و حقیقت اهمیت میداد و از وجدان حرفهایاش تبعیت میکرد. نه بیدلیل به دفاع از من برمیخاست و نه رفیق بازی میکرد. رابطه همکاری ما سرشار از یک صمیمیت خالص بود. در اینگونه مواقع، سمندریان همیشه اعتبار و تجربهاش را در طبق اخلاص میگذاشت. بعضی مواقع که میدید من سرم زیاده از حد توی کتاب است، به من نهیب میزد که «خُلی خیلی داری کار میکنی و اصلا جای نفسکشیدن برای خودت نمیگذاری». گاهی وارد اتاق میشد، پشت صندلیام میآمد، دست روی شانههایم میگذاشت و میگفت: «طلبه، دوباره که داری کار میکنی.»
چطور با کارهای حمید سمندریان آشنا شدید؟
آن اوایل اصلا از حمید سمندریان نمایشی ندیده بودم. اهمیت شخصیت سمندریان برای من ورای فعالیتهای تئاتری او بود. نمیدانم چرا، سمندریان همیشه یک جور سپر بلای من بود.
پیش آمد آقای سمندریان به کلاس درس شما بیاید؟ چون معمولا چنین اخلاقی داشت و در کلاس درس مدرسان آموزشگاه خودش حاضر میشد.
تا وقتی در دانشگاه تدریس میکردم اتفاق نیفتاد. من بعد از ماجرای انقلاب فرهنگی به فرانسه بازگشتم تا ١٨ سال بعد که دوباره به ایران آمدم و بعد از مدتی توانستم کارگردانی کنم. آن اوایل باز همان مسائل گذشته وجود داشت و اجازه ورود من را به دانشگاه نمیدادند؛ ممنوعیتی که به طور رسمی بعد از آغاز ریاستجمهوری سیدمحمد خاتمی و حضور عطاءالله مهاجرانی در وزارت ارشاد برداشته شد. تدریس در دانشگاه بعد از انقلاب به دو ترم هم نرسید.
بعد از بازگشت دوباره به ایران هم که پیش نیامد آقای سمندریان را ببینید.
نه دیگر پیش نیامد.
ماجرای همکاری چطور شکل گرفت؟
زمانی که تمرینها در تالار وحدت آغاز شد به او گفتم برای تماشای تمرین بچهها یا اجرا، هرکدام که علاقه داشته باشی خوشآمد میگویم. حمید هم سر تمرینها میآمد. تا آن دوران شخص دیگری طراحی صحنه کارهای او را انجام میداد. روزی حمید سمندریان از من خواست تا طراحی صحنه نمایش «دایرهگچی قفقازی» او را برعهده بگیرم. دعوت او را با عشق و میل کامل پذیرفتم اما نگاه ما به زیباییشناسی صحنه و اجرا خیلی با هم متفاوت بود. بنابراین دو طراحی متفاوت با دو ماکت آمادهکردم. یکی طراحی صحنه برای وقتی که خودم قصد به صحنه بردن «دایره گچی قفقازی» را داشته باشم و دیگری مخصوص حمید سمندریان با شناختی که از او و اجراهایش داشتم. هر دو ماکت آماده شد و حمید روی گزینهای انگشت گذاشت که برای خودم طراحی کرده بودم. برای این کار مدام در تمرینها حاضر میشدم تا از نزدیک در جریان ایدههای حمید و خوانش او از متن قرار بگیرم. از یاد نمیبرم که میگفت: «وقتی میبینم یک روز در میان سر تمرین حاضر هستی برایم قوت قلب است» برایم قابل تصور نبود که طراح صحنه چطور بیآنکه سر تمرینهای کارگردان حاضر شود و به ظرایف کار او پی نبرد دست به طراحی بزند. من جز این یاد نگرفته بودم.
چنین رفتاری مرسوم نبود؟
نه، واقعا وجود نداشت، خودش هم میگفت. روزی تلفن زد که: «علیجان بالاخره قرار است «گالیله» را روی صحنه بیاورم و تو اینبار هم باید طراحی مرا انجام بدهی.» از خیلی وقت پیش تصمیم داشت این نمایشنامه را کارگردانی کند و اطلاع داده بود. هنوز نسخه «گالیله»ای که ترجمه کرد به همراه یادداشتهایی که روی آن نوشت در کتابخانهام موجود است. از آن متن فقط دو نسخه وجود داشت، یکی که دست خودش بود و دومی که به من داد. همیشه منتظر بودم تمرینها شروع شود چون خیلی مهم بود سمندریان بتواند قرائت خودش از «گالیله» را به من انتقال دهد. به این علت که اصولا پیش از آغاز تمرینها طراحی صحنه ندارم و همهچیز به واسطه خلاقیت بازیگران هنگام تمرین در ذهنم شکل میگیرد. البته میدانم قصد دارم با نمایش چهکار کنم ولی باید بازیگر حضور داشته باشد تا به جزییات برسم. برای من بازیگر مقدم بر همهچیز است. بعد از آن وقتی اجرای نمایش «شکار روباه» هم شروع شد اصلا به من نگفته بودند که حمید سمندریان در سالن حضور دارد. او چند بار این نمایش را دید.
«شکار روباه» آقای سمندریان را خیلی تحت تاثیر قرار داد.
خیلی. یک شب با چشمهای قرمز و خیس به اتاقم در پشت صحنه آمد و با تمام وجود من را در آغوش گرفت. آن شب در تعریف، القابی به من داد و کلمات و جملاتی گفت که واقعا خجالت کشیدم. بعدا شنیدم هرجا رفته به دانشجویان و دوستان تئاتری گفته هرکس «شکار روباه» را نه یک بار که چند بار نبیند بازنده است. سالی که نمایش «یرما» را تمرین میکردیم، یک روز نمیدانم بعد از سروکله زدن با کجا و چه کسی، سرخورده و ناراحت روی یکی از نیمکتهای مسیر منتهی به تماشاخانه ایرانشهر نشسته بودم، چند دقیقه بعد حمید سمندریان را دیدم که از دور میآمد. کمی دقت کردم و متوجه شدم بهکل در خودش فرو رفته است و بیتوجه به اطراف مسیر را طی میکند. او از جلوی من عبور کرد و متوجه حضورم نشد. چند قدمی دورشده بود که گفتم: «دیگر من را نمیشناسی؟ انقدر پیر شدی؟» خندهاش گرفت، برگشت و کنارم نشست. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده حمید؟» گفت: «دلخورم، خیلی هم دلخورم و این دلخوری برای من به چنان غصه و غمی تبدیل شده که با هیچکس نمیتوانم در میان بگذارم» حدود چهل دقیقه با هم صحبت کردیم تا در نهایت سوال کردم دقیقا چه چیز تو را اذیت میکند؟ گفت: «نه سیستم و حکومت اذیتم میکند و نه هیچ چیز دیگر، فقط همین افرادی که خودم بزرگشان کردم و در نمایشهایم کار کردند؛ اینها دارند به من پشت میکنند. آنقدر حق ناشناسی نشان میدهند که فقط میتوانم با تو در میان بگذارم. یا تا به حال از آنها ضربه خوردهای یا خواهی خورد. این نسلی که به معروفیت رسیده یا در راه معروف شدناست؛ اینها بد زهرمارهایی هستند.»
مجموعه همین مسائل هم باعث شد نمایش «گالیله» روی صحنه نرود. اجرا نشدن «گالیله» برای شما چه معنایی داشت؟
درست مثل نمایش خودم بود که روی صحنه نرفت.
با توجه به زیباییشناسی صحنههایی که شما طراحی میکنید، اگر بازیگران همکاری میکردند و این ترکیب شکل میگرفت قطعا با نمایشی به یادماندنی مواجه میشدیم.
به هرحال نمایش برای دیده شدن خلق میشود نه برای شنیدن. آنچه برای تمام وجوه کار در نظر داشتم همه در جهت کمک به کیفیت بصری و دیده شدن بود. طراحی صحنه یکی از وجوه کار است. طراحی فقط یک فضا خلق میکند که به طور مجرد طراحی نیست. این هنرپیشه است که باید با آگاهی و آمادگی کامل آن فضا را اشغال کند. به نظر من مهمترین هنر بازیگر پیش از آنکه بتواند شخصیت را بسازد، اشغال فضا روی صحنه است. هنر بازیگر هنر اشغال فضا است. این هم به شعور، درک، ممارست و همدلی با کارگردان نیاز دارد. بازیگر باید ذهن کارگردان را بشناسد تا بتواند فضا را اشغال کند. در تئاتر، خلاقیت گروه به خلاقیت فرد دامن میزند و خلاقیت فرد به خلاقیت گروه. این دیالکتیک جز با حضور در تمرین و درک متقابل به وجود نمیآید. متوجه بودم که بین نگاه من و حمید فاصله وجود دارد ولی این نکته برایم اهمیت داشت که او را درک کنم. وقتی درک کنم حتی تفاوتها برایم جذاب میشوند. در سالهای آخر به خصوص بعد از طراحی صحنه نمایش «دایره گچی... » بود که گفت: «خیلی دیر برای طراحی کارهایم به تو نزدیک شدم»
برای طراحی نمایش «گالیله» چه ایدهای داشتید؟
همیشه به بستر موجود در متن دقت میکنم. بستری که اتفاق، حادثه یا قصه نمایشنامه در آن رخ میدهد. اینکه قصه در چه بستر اجتماعی یا سیاسی اتفاق میافتد. ماجرا حتی اگر در یک خانواده هم بگذرد بستر اجتماعیاش را از دست نمیدهد. اینکه داستان در چه کشوری با چه فرهنگی جریان دارد، تماشاگر و بازیگرش از چه جنس هستند اهمیت دارد. من با این مقوله در یک نمایش جمعوجور و مختصرتر یعنی نمایش «یک روز خاطرهانگیز برای دانشمند بزرگ وو» برخورد مهمی داشتم. داستان دانشمند، هنرمند، حکیم و شاعری که با مساله «کنار آمدن یا نیامدن با قدرت» دست و پنجه نرم میکند. او یا باید با قدرت کنار بیاید و به جنگ خودش برود، یا روی نظرش بایستد اما به دریوزگی نیفتد. این اتفاق با شکل و شمایلی دیگر در نمایشنامه «گالیله» هم رخ میدهد. «گالیله» البته با فاصله و تفاوتهای زیادی، همان دانشمند «وو» است. او از یک سو قدرت بیحد کلیسا و انکیزیسیون را در برابر خود میبیند و در طرف دیگر حقیقتی که فقط یک دانشمند از عهده درک آن برمیآید؛ درکی که نمیتواند به دیگران انتقال دهد. اما به هرحال قدرت یک طرف ماجرا است. طراحی صحنه مد نظر من برای نمایش «گالیله»، تقابل این دو یعنی «قدرت» با «دانشمند، عالم و هنرمند» را به تصویر میکشید.
تخیل تماشاگر عاملی است که شخصا به عنوان «خالق چهارم» بسیار برایش ارزش قائلم. اگر نویسنده، کارگردان و بازیگر سه خالق تئاتر محسوب میشوند، مکتبی که من در تئاتر به آن باور دارم یک خالق چهارم هم به سه خالق اول اضافه میکند. این مکتب معتقد است تماشاگر فقط مصرفکننده صرف نیست. نوع تئاتر حمید سمندریان به آن سه خالق میپرداخت، به این دلیل که خیلی خیلی به استانیسلاوسکی متمایل بود و آنچه طی سالها کار از استانیسلاوسکی درک و دریافت کرد به تکیهگاه و معیارش بدل شد.
بنابراین قرار بود صحنه نمایش «گالیله» کاملا مطابق با ویژگیهای صحنهای نمایشهای خودتان طراحی شود.
مسلما، چون زمانی که مشغول طراحی صحنه هستم باید کاملا به اندیشههای خودم وفادار باشم. البته کسی که علنا در نوشتههایش به خالق چهارم اشاره میکند، یعنی میرهولد هم مثل استانیسلاوسکی تبار روس دارد.
هیچوقت فکر نکردید خودتان «گالیله» را کارگردانی کنید؟
نه.
چرا؟ جذاب نبود؟
نه اینکه جذاب نباشد، چون به هرحال اثر بزرگی است ولی اگر قرار باشد سراغ برشت بروم آثار اولیهاش را ترجیح میدهم. نمایشنامههایی که در جوانی نوشت، نو و پردینامیک و پرانرژی هستند. این آثار هم برای بازیگر و هم برای تماشاگر جذابیت دارند.
حمید سمندریان هیچوقت نگفت چرا تا این حد برای اجرای «گالیله» اصرار داشت؟
نه، ولی اجرای این نمایش در اثر «نشدن» به یک وسواس بدل شده بود. خیلی خوب به یاد دارم که یک روز به او گفتم: «دست بردار حمید جان» انگار همین دیروز بود. گفتم: «در همین ادبیات آلمان صدها نمایشنامه هست، روی هر نمایشنامهای دست بگذاری میتوانی آن را اجرا کنی».
پاسخ چه بود؟
گفت این نمایشنامه با من عجین شده است و دیگر نمیتوانم از آن دست بردارم. بحثهایی با هم داشتیم و گفتم احساس میکنم بازیگری که بتواند پاسخگوی نمایشنامه گالیله باشد پیدا نخواهی کرد. نه تنها بازی نقش گالیله که بازی در نمایش «گالیله» نیز به بازیگران قدری نیاز دارد که ما نداریم، این یک واقعیت است.
جالب اینجاست که علی رفیعی تحصیلکرده فرانسه و حمید سمندریان درسخوانده آلمان هر دو به تربیت بازیگر شهرت دارند. چرا شما هیچوقت مثل حمید سمندریان برای تربیت هنرجو و بازیگر آموزشگاه تاسیس نکردید؟
چون آموزش تئاتر در آموزشگاه را باور ندارم و به نظرم کاری است عبث. بازیگر باید حول یک یا دو سه اثر و در قالب ورکشاپ آموزش ببیند. وقتی جوانی میگوید من شاگرد حمید سمندریان هستم، نمیدانم حقیقتا در آموزشگاه چه چیز فراگرفته است. اینجا اشکالی به حمید سمندریان وارد نیست بلکه هنرجو است که باید بداند چه میزان از آنچه میخواهد در آموزشگاه وجود دارد و چه چیزهایی را باید در نقاط دیگر جستوجو کند. خروجی تمام این موسسهها و آموزشگاهها باید خودش را در ورکشاپ نشان دهد.
آقای دکتر! عدهای هم معتقدند نام حمید سمندریان بیش از حد بزرگ شد یا میگویند به آلمان رفت شوفاژ سانترال بخواند اما از تئاتر سر درآورد. پاسخ شما به چنین اظهاراتی چیست؟
اینکه به آلمان رفت درس دیگری بخواند اما از تئاتر سر درآورد که اشکالی نیست. مهم این است که از چه تئاتری سردرآورد، چه چیز یاد گرفت و از چه کسی یاد گرفت. البته من هیچ کدام از اینها را نمیدانم. من هیچ چیز از تجربه یا نحوه آموزش دیدن سمندریان نمیدانم.
ولی خروجیاش را دیدهاید.
بله، در یک جمله کوتاه میتوانم بگویم: «آنطور که باید بهروز باشد، نبود.» مجموعه دادههایی توجهش را جلب و جذب کرده بود و او با آنها زندگی میکرد، آموزشگاه را اداره میکرد و نمایشهایش را به صحنه میبرد. شاید بتوانم بگویم که آن نبض زمانه و دینامیسمی که باید تماشاگر را سر جایش میخکوب کند و شگفتزده از سالن خارجش کند، در آثارش محسوس نبود.
چطور است که افراد زیادی میگویند با دیدن نمایشهای حمید سمندریان شگفتزده شدند به تئاتر روی آوردند و مسیر حرفهایشان عوض شد؟
من نمیتوانم راجع به دیگران صحبت کنم. باید درباره خودم بگویم. نباید این نکته را فراموش کنیم که اصلا مگر ما تماشاگر حرفهای تئاتر تربیت کردهایم؟ در ایران چنین چیزی وجود ندارد. برای کارگردان و بازیگر هم همینطور است. ما فقط یک نسل جوان دانشگاهی و غیردانشگاهی داریم که به تماشای تئاتر مینشینند و بعضی ویژگیها برایشان جذاب است یا نیست اما همگی، آخر نمایش، حتی اگر گندترین نمایش را هم دیده باشند، سر پا میایستند و کف میزنند. سپس، بیآنکه از کارگردان بپرسند برای چی ما را به این تئاتر آوردی؟ از سالن خارج میشوند!... به همین دلیل روز به روز به این نتیجه نزدیکتر شدهام که اصلا نیاز ندارم ٢٠٠ هزار نفر به تماشای کارم بنشینند. بلکه اگر ٢٠٠ نفر تماشاگر باشعور و برخوردار از شناخت هنری و تئاتری کارم را ببینند برایم کفایت میکند. درک مدرنیته زمانه مهم است. منِ کارگردان باید از طریق اجراهایم چنان رفتاری با تماشاگر داشته باشم که به خودش و دیگری نگوید چرا از آن سر شهر این همه راه آمدم و هزینه کردم. البته سوءتفاهم نشود من از وضعیت بیسر و سامان تئاتر امروز کشور حرف میزنم، این بخش از صحبت من هیچ ارتباطی به آثار حمید سمندریان بزرگ و یگانه ندارد. تازه او هم خون دلها خورد. وضعیت امروز تئاتر ما خوب که نیست بلکه فاجعهآمیز است. بعضی مواقع با نمایشهایی مواجه میشویم که از هزار فحش هم بدترند!... نه تنها تفاوتی با سریالهای تلویزیونی ندارند، بلکه صد رحمت به آنها. لااقل کنج خانهات نشستهای نگاهشان میکنی، وقتی هم که حالت بد شد پیچ تلویزیون را میبندی و چرت میزنی!... امروزه، همهچیز بیمعنا است. آموزش بیمعنا است، تعریف استاد و شاگرد از بین رفته است. مدرکهای قلابی لیسانس و فوقلیسانس و دکتری را همهجا مثل علف خرس توزیع میکنند و سال به سال بر تعداد مدعیان میافزایند. در سوی دیگر هم، تئاتر به دست یک عده کاسبکار افتاده است.
آقای سمندریان هم در یک نسخه ویدئویی میگوید هرکس از راه رسید نباید بتواند کارگردانی کند. امروز هم میگویند مگر هر فارغالتحصیل رشته پزشکی به همین سادگی اجازه تاسیس مطب و عمل جراحی دارد؟
حرف آقای سمندریان را صددرصد تایید میکنم. مو لای درز این حرف نمیرود. چرا باید به همین سادگی امکان کارگردانی داشته باشند؟ به خصوص در این سالهای اخیر که سالنهای خصوصی و دکانهای عجیب و غریب تاسیس شدهاند؛ این وضعیت فاجعه است.
فکر میکنید کار در این وضعیت اشتباه است؟
اشتباه اصلی من در وهله اول بازگشت به ایران بود که صحبت دربارهاش اهمیت چندانی ندارد، به هر حال عمر گذشت. در قدم بعدی هم ادامه دادن به این حرفه در ایران اشتباه بود. با اینکه دو تا چهل سال عمر کردهام، معتقدم چهل سال دوم به هیچ درد نمیخورد.
اینکه خیلی ناامیدکننده است.
چه میشود کرد؟ این ناامیدی تا مغز استخوانم وجود دارد. پیامبران در سن چهل سالگی مبعوث میشوند چون در این سن هنوز بارقههایی از نیروی جوانی در آنها بیدار است و از سویی تجربهای به دست آوردهاند که اجازه میدهد مدعی نشان دادن راه از بیراهه باشند. چهل سال دوم زندگی من با انقلاب همراه شد. به هیچوجه آن ١٨ سالی که به فرانسه برگشتم را دوست ندارم. مهاجرت دو نوع است. آنها که به سوی چیزی میروند و آنها که از چیزی فرار میکنند. دسته دوم مثل بسیاری از ایرانیانی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند هیچ چیز به دست نمیآورند.
جالب است که حمید سمندریان با تمام ناملایمات در ایران ماند. حتی ناچار شد رستوران راه بیندازد.
اما آزاردهندهتر آن است که آدم رستوران باز کند ولی گرسنه کار و حرفهاش بماند؛ گرسنه حرفه و هنری که یک عمر خون دل برایش خورد. همه ما روزهای سختی داشتیم. بیثباتی سم مهلکی است.
٭ از متن پیام بهرام بیضایی به بهانه درگذشت حمید سمندریان
منبع: روزنامه اعتماد
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.