رفتن به محتوا
تلویزیون سام با ۲ سال ضمانت سام سرویس
کد خبر 502627

آیا بهار غربی در راه است؟

ساعت24- سفیر اسبق ایران در واتیکان معتقد است که واقعیت این است که در اروپا و آمریکا طبقه متوسط در حال اضمحلال است و این جریان یک سری نارضایتی و بلکه بی سرو سامانی‌هایی را ایجاد کرده و در هر فرصتی خود را نمایان می کند. چه به صورت جنبش های ضدجهانی شدن خود را نشان دهد و چه در تظاهرات هواداران محیط زیست. طبقه متوسط در حال حاضر عموماً وضع نگران کننده ای دارند و واقعاً نگران هستند.

آشوب ها در آمریکا
آشوب ها در آمریکا به نسبت روزهای نخست کمی آرام گرفته است. اتفاقات روزهای اخیر در ایالات متحده از جنس اعتراضات سابق در این ایالت ها نبود به این معنا که عمق داستان تنها کشتن جرج فلوید سیاه پوست آمریکایی از سوی پلیس نبود بلکه این خشم ریشه عمیق تری دارد. به نظر می رسد که مردم آمریکا چیزی فراتر از تبعیض نژادی از دولت و فرمانداران ایالت هایشان می خواهند. از خدمات اجتماعی گرفته تا همان تبعیض نژادی همیشگی،تا جایی که این روزها برخی از ایالات ها نیز خواهان خودمختاری شده اند.از سوی دیگر تظاهرات آمریکا و مطالبات آنها تنها در مرزهای این قاره بزرگ جا خوش نکرد و تا اروپا پیش آمد. ریشه این اعتراضات چیست؟ ایا به زعم برخی از تحلیلگران می توان گفت بهار غربی در راه است؟ با دکتر حجت‌الاسلام و المسلمین محمد مسجدجامعی سفیر اسبق واتیکان و پژوهشگر دین شناسی و جامعه دینی، ریشه این تظاهرات را آسیب شناسی کرده ایم که در ادامه مشروح این گفتگو تفصیلی را می خوانیم:

آشوب های امریکا واقعا برای جورج فلوید بود یا تنها یک آتشی در خرمن تبعیض نژادی بود؟

موضوع قتل جورج فلوید را می توان از دو منظر بررسی کرد. یکی مربوط است به داخل آمریکا و مسائل داخلی آن و پیامدهای این قتل در کوتاه مدت و بلندمدت.

بُعد دوم مربوط است به اثراتی که بر مجموع شرایط اجتماعی و فکری و فرهنگی خارج از آمریکا خواهد داشت. البته منظور از خارج از آمریکا کشورهای توسعه یافته است و تاثیرات چندانی بر کشورهای توسعه نیافته و جهان سوم نخواهد داشت.

در مورد مسائل داخلی آمریکا در طی سالهای اخیر می توان گفت که تبعیض علیه جامعه سیاه پوست آمریکا بیشتر شده است. بر اساس آمار سال 2016 احساس مورد تبعیض بودن در بین سیاهان حدود 51% بوده و در سال 2019 به 76% افزایش یافته است. سیاه پوستان از همان ابتدای شکل گیری آمریکا همواره با مشکلاتی روبرو بوده اند. به ویژه از دهه 50 قرن بیستم به بعد که این مساله نمایان تر شده است. لذا این معضل گذشته از سابقه تاریخی‌اش ریشه‌ای هفتاد ساله دارد و طی چند سال اخیر به یک مشکل بزرگ تبدیل شده است. در اینجا دو موضوع مطرح است: یکی اصل تبعیض و دیگر احساس مورد تبعیض بودن. این احساسات که مورد تبعیض هستیم به شدت رشد کرده است. قبل از ماجرای جورج فلوید نیز به صورت عامدانه سیاه پوستان دیگری کشته شده اند. میشل اوباما و خود باراک اوباما پس از مرگ فلوید سیاه پوستانی را نام می‌برند که در طی چند ماه اخیر به صورت عمدی کشته شدند، اگرچه کشته شدن آنها انعکاس وسیعی نداشت.

بحث بعدی به ترامپ و چگونگی انتخاب وی و همچنین ویژگی‌های طرفداران او بازمی گردد. ترامپ در واکنش به این قتل توئیت هایی منتشر و موضع گیری کرد. بعد شاهد واکنش افرادی چون جیمز ماتیس وزیر دفاع سابق آمریکا و نیز رئیس ستاد مشترک ارتش بودیم که پس از همراهی کردن با ترامپ برای رفتن به کلیسا، عذرخواهی کرد.

به چه علت عذرخواهی کرد؟ در کل چرا چنین موضعی را گرفت؟

آنها نظامی هستند و نباید به طور علنی مواضعی به نفع و یا به ضرر گرایش‌های سیاسی بگیرند.

این واکنش ها ریشه در چه نوع سیاستی در امریکا دارد؟ ایا با ساختار نظام سیاسی انها مرتبط است؟

ریشه این مساله به انتخاب باراک اوباما باز می گردد. بدین معنی که در جامعه آمریکا توده بزرگی وجود دارد که فردی مانند اوباما را می‌پسندند و می پذیرند. او دو دوره انتخاب می شود. انتخاب دور دوم نشان دهنده این است که کسانی که به او رای می دهند با تصمیم به او رای داده‌اند و نه به دلیل انگیختگی عاطفی و احساسی. به طور خلاصه اوباما می گوید "اگر خوشبختی می خواهیم باید همه خوشبخت باشند". این سخن اوست در صحبت کوتاهی که پس از واقعه فلوید ایراد کرد.

کسانی که به او رأی داده‌اند چه در دور اول و یا دور دوم، این فکر را کم‌وبیش قبول دارند، برای آنها مهم نیست که این سخن از آن کیست؟ سفید است و یا سیاه، امریکایی‌الاصل و مسلمان‌زاده است و یا نیست. اما در مقابل کسانی هستند که به گوینده می‌اندیشند و نه به محتوی، اگرچه با محتوی آن هم موافق نیستند. کسی که می‌گوید «اول آمریکا» تفاوت دارد با کسی که می‌گوید خوشبختی برای همه.

بهرحال انتخاب مجدد اوباما به واقع امریکائیان سفیدپوستی را که گرایش‌های نژادپرستانه داشتند، تحریک کرد. آنها خواهان تسلط نژاد سفید در داخل و تسلط مطلق امریکا در خارج هستند و لذا در برابر شخص و اندیشه و سیاست اوباما و همفکرانش قرار دارند و تا بدان حد افراطی هستند که اوباما را با عنوان «تروریست مسلمان» معرفی می‌کردند؛ از پمپئو گرفته تا کاندیدای اخیر ریاست پنتاگون که البته به همین دلائل انتخاب نشد.

برای اینان فردی چون ترامپ شخصیت ایده‌آل است و حتی رفتارهای نابهنجار او را که تناسبی با موقعیت رسمی‌اش ندارد، می‌پسندند و نیز سیاست‌های غیرکارشناسانه‌اش را. اینان که عموماً تمایلات اونجلیکالی هم دارند پس از آمدن ترامپ به هیجان آمدند. بخش مهمی از مشکلات سیاهان در همین جریان ریشه دارد.

چرا سیستم های نظارتی در آمریکا در قبال فردی چون ترامپ انقدر ضعیف عمل می کنند؟

ما شاهد بودیم که علیرغم تمام خدمت هایی که نیکسون به آمریکا کرد و او را از جنگ فرسایشی در ویتنام نجات داد و رابطه با چین را آغاز کرد و رقابت نظامی با شوروی را به عنوانی محدود کرد، سیستم نظارتی او را نهایتا برکنار کرد. سیستم نظارتی در دوره ترامپ بسیار ضعیف عمل کرده است.

بخش سفید افراطی آمریکا در حال حاضر توقعات و انتظاراتش رو به افزایش است و احساس قدرت می کند. برای نمونه حرف های راست آمریکایی، چه اوانجلیکال و چه غیرمذهبی را، در خصوص اسرائیل و به ویژه در دو یا سه سال اخیر بررسی کنید و آن را با حرف های طرفداران اسرائیل در 50 سال اخیر تاریخ آمریکا مقایسه کنید. به هیچ وجه قابل مقایسه نیست. نه از لحاظ کمی و نه کیفی. بنابراین می توان دریافت که جامعه آمریکا در سال های اخیر در شرایط نامتعادلی قرار گرفته است و بیش از اندازه قابل هضم، راستگرا و افراطی شده است.

ساختار پلیس به چه صورت است؟ آیا آنها هدفمند با سیاهان اینگونه برخورد می کنند؟

تشکیلات و ساختار پلیس آمریکا متأثر از سیستم فدرال آنها است. در آنها سیاه پوست و اسپانیایی و آسیایی نیز هست. فرماندهان پلیس نیز ممکن است غیرسفید باشند؛ اما ساختار به نوعی شکل گرفته است که راست گرا بودن و ضدسیاه بودن در آن مشخص است. اگر نگوییم حالت ضدسیاه دارد و سیاه پوست از نظر او شهروند عادی نیست و پیوسته مورد سوء ظن است. این نکات را تا حدودی در انتقادهای اوباما پس از قتل جورج فلوید و تا اندازه ای در اظهارات کالین پاول می بییند.

این واقعیت، همزمان با افزایش راستگرایی در طبقات مردم، حالت راستگرایی پلیس نیز را افزایش یافته است. چنین وضعی حفظ نظم و آسایش جامعه را دشوارتر ساخته است.

دلایل این تفاوت فاحش در چیست؟

یکی اینکه در آمریکا اسلحه آزاد است و در چنین جامعه‌ای نوع نگاه و رفتار پلیس متفاوت می‌شود. این خیلی تفاوت دارد با زمانی که جامعه غیرمسلح است. اصولاً داشتن اسلحه در آمریکا قانونی است و در بند دوم متمم قانون اساسی این کشور بدان تصریح شده که افراد حق داشتن اسلحه را دارند. دونالد ترامپ بر عکس اوباما از موافقین سر سخت این قانون است و این مشکلات فراوانی به ویژه برای پلیس ایجاد می‌کند. لذا واکنش های تند آن تا مقداری به خاطر ترس است. ضمن این که به دلایل مختلف نوع تمایل به جرم در جامعه توسعه‌یافته و غیر توسعه‌یافته عموماً تفاوت دارد. طی فقط یک هفته در ماه اخیر در شیکاگو 18 تن از مردم سیاه پوست در برخورد با خودشان کشته شدند. شاید تعداد سیاه پوستانی که در برخورد و نزاع با خود کشته می شوند به مراتب بیشتر از مواردی باشد که توسط غیرسیاهان کشته می شوند. نمی توان وجود تبعیض در جامعه سیاه پوستان را نادیده گرفت اما باید در نظر داشت که جامعه انان عموما آرام نیست. در داخل خود مشکلات زیادی دارند. این مشکلاتی نیست که با آموزش عمومی، تحصیل آکادمیک جبران بشود. چون به طور خلاصه به دلایل مختلف اقتصادی و غیراقتصادی در محله های خاص خود زندگی می کنند و پخش نیستند و لذا با جامعه آمیخته نیستند. این مساله منجر به افزایش مشکلات می شود. در جریان مهاجرت مسلمانان هند به پاکستان پس از استقلال این دو کشور، تعداد زیادی از آنان به پاکستان آمدند و تعداد زیادی از آنان به کراچی رفتند. آنها مشکلات زیادی در کراچی ایجاد کردند و البته تبعیض های فراوانی علیه آنها وجود داشت. آنها تا زمانی که در محله های خود بودند مشکلاتشان به مراتب بیشتر بود. از زمانی که دولت تصمیم گرفت آنها را پخش و متفرق کند، مشکلات کمتر شد.

البته تبعیض در آمریکا تنها به سیاهان مربوط نمی‌شود، اسپانیش‌ها را هم شامل می‌شود.

منظورتان را از اسپانیش واضح‌تر بیان کنید.

بخش های بزرگی از جنوب آمریکا متعلّق به مکزیک بود که حدود دو قرن پیش از مکزیک جدا شد. مردم این مناطق اصطلاحاً اسپانیش هستند و نه آن معنا که از اسپانیا آمده باشند. آن اسپانیایی های که از اسپانیا آمدند با مردم محلی مخلوط شدند و تشکیل خانواده دادند. بنابراین چیزی هستند بین واقعیت سرخپوستی و اسپانیش بودن. بخش هایی که از مکزیک جدا شد پس از دو قرن هنوز در جامعه آمریکا هضم نشده اند. بخش دیگر کسانی هستند که در دهه های اخیر از آمریکای لاتین و منطقه کارائیب مهاجرت کردند که تازه وارد و اسپانیش هستند. این مردم نیز مشکلات زیادی دارند. اما سیاه پوستان بیشتر مشکل دارند. سیاهان به دلیل اندام فیزیکی و رنگ پوستشان به راحتی قابل تشخیص هستند. چنین واقعیتی روان‌شناسی و حساسیت بلکه غرور خاصی را ایجاد می‌کند که مختص سیاه پوستان است. این روانشناسی در گذشته نیز وجود داشت، اما در دنیای جدید به دلیل افزایش ارتباطات بسیار تشدید شده است. این موارد مشکلات آمریکا را در آینده بیشتر خواهد کرد. این معضلات چیزی نیستند که با حسن نیت و اقدامات مثبت، بتوان آن را از بین برد. البته می توان آن را کاهش داد.

البته آمریکا جامعه ای خلاّقی است و قدرت هضمش بسیار بالا است و توان انطباقش با موقعیت های جدید در زمینه های متعدد بسیار بالاست . به هر حال امکان رشد در این جامعه علیرغم محدودیت هایی که سفیدپوستان افراطی ایجاد می‌کنند، خیلی بالاست. در حال حاضر آسیایی تبارهایی که در آمریکا هستند در آمد و حقوقشان از خود آمریکایی ها بیشتر است. البته آسیا در عرف عمومی امریکا یعنی آسیای دور. به‌هرحال این جامعه بسیار خلاق و پرانرژی است و دارای ویژگی های مثبت زیادی برای حل مشکلات است. علی‌رغم این همه معضلات اسپانیش ها و سیاه پوستان، گسل های زیادی در آمریکا بوجود آورده و این امر همچنان تداوم خواهد داشت. آنها حتی بعضاً خواهان تغییر پرچم ایالتی خود هستند، همچون ایالت می‌سی‌سی‌پی.

به نظر شما دلیل اصلی کشیده شدن این اعتراضات به کشورهای اروپایی چیست؟

قبلاً نکته را متذکّر شدم. داستان قتل فلوید به دلائل مختلف در آنجا که به متن جوامع مختلف مربوط می‌شود، عمدتاً‌ جوامع جهان اول را تحت تأثیر قرار می‌دهد، اگرچه همگان به لحاظ عاطفی و انسانی تحت تأثیر قرار گرفتند.

حتی در آفریقا نیز با توجه به اینکه جورج فلوید سیاه‌پوست بود شاهد تحرکاتی بودیم و حتی اتحادیه آفریقا اطلاعیه ای داد و بعضی از شخصیت های آفریقایی موضع گرفتند، اما تاثیرگذاری اصلی مربوط به جهان اول میشود. جریانهایی در جهان اول وجود دارد که دارای رشد فزاینده ای است. برای مثل مساله طرفداری از محیط زیست را در نظر بگیرید. کسانی که نسبت به تغییرات محیط زیستی حساس هستند و حتی مطالباتی از دولت و نمایندگان پارلمان و احزاب خود دارند، عموماً جهان اولی هستند.

دو مساله دیگر هم هست که با هم آمیختگی دارد، یعنی مسائل "ضدتبعیضی" و موضوع "دفاع از اقلیت ها". علی‌رغم رشد افکار راستگرایانه در اروپا، گرایش ضد تبعیضی نیز رشد فراوانی داشته است.

برای نمونه ایرلند کشوری بود بسیار محافظه کار به لحاظ دینی. تنها کشوری است که قانون اساسی آن با ستایش خداوند و حضرت مسیح شروع می شود.

علی‌رغم همه‌ی این نکات در رفراندومی که چند سال پیشتر در مورد قانونی کردن همجنس‌گرایی برگزار شد، بیش از شصت درصد به نفع آن رأی دادند که علی‌رغم آن سابقه کاتولیکی، بسیار تعجب‌انگیز است. علت‌های زیادی برای این پدیده وجود داشت که از جمله کودک‌آزاری کشیشان بود. نکته مهم این بود که بسیاری از طرفداران می‌گفتند که بدان علت بدان رأی داده‌اند که خواهان عدم تبعیض نسبت به همجنس‌گرایان هستند. اگر اشتباه نکنم حتی وزیر بهداشت ایرلند هم چنین گفت. به‌هرحال گرایش ضد تبعیضی در حال حاضر در عموم کشورهای اروپایی وجود دارد و به احتمال فراوان تقویت هم خواهد شد.

آیا به غیر از مسائل ایدئولوژیک و اخلاقی و یا معیشتی عوامل دیگری در این تظاهرات دخیل است؟

البته عوامل دیگری نیز هستند. به‌هرحال در اروپا شاهد شکل گیری جنبش "ضدتبعیضی" هستیم که در گذشته به این وسعت هرگز وجود نداشته است. این فقط بدان معنا نیست که فقط در سطح زمان کنونی عمل کند؛ بلکه حالت عمقی نیز پیدا کرده و در جایی که شاهد واقعیت های تبعیض آمیز تاریخی هستیم، با آن نیز مخالف است و چنین امری پدیده جدیدی را به وجود می آورد که خواهان تصفیه تاریخی است. یعنی می خواهد با بخش تبعیض آمیز آن مخالفت کنند و تا جایی که امکان دارد آن را حذف کنند. اینکه مجسمه چرچیل در محفظه ای قرار می گیرد دارای پیام معنی داری است. آن هم در کشوری مانند انگلیس که مردمش اصولاً محافظه کار هستند.

چرچیل فرد برجسته ای در طول جنگ دوم بوده است. از نظر عموم انگلیسی ها مدیریت داخلی، بیرونی و نظامی او یک شاهکار است. همانگونه که ناپلئون با وجود کارهای عجیبش برای فرانسوی ها یک شخصیت بزرگ محسوب می شود، چرچیل نیز شخصیت بزرگی برای انگلیسی ها محسوب می شود. مخالفت با او به این علت است که به دلیل گرفتن برنج و سایر مواد غذایی هندیان به نفع انگلیسی‌ها، میلیون‌ها هندی مردند. به هر حال شاهد هستیم که مسائل ضدتبعیضی تنها در سطح زمان عمل نمی‌کند بلکه مسائل تاریخی را نیز تحت تاثیر قرار می دهد.

با توجه به توضیحات شما اما جنس تظاهرات مشابه آشوبهای آمریکا است. به هرحال اروپا هم دوره ای از برده داری را پشت سرگذاشته است.

این مساله به شرایطی بر می گردد که در برخی کشورهای اروپایی وجود دارد که بی شباهت به آمریکا نیست. کشورهای فرانسه و انگلیس در طول تاریخ استعماری خود کشورهای با جمعیت سیاه پوست را در قلمرو خود داشتند. در طول زمان تعدادی سیاه پوست از قلمروهای استعماری به انگلیس، بلژیک، فرانسه و غیره آمدند. اکثر این سیاه پوستان نیز دارای شناسنامه کشورهای متوقف فیه هستند. البته این مهاجران شامل مهاجران جدید و قدیم می شود که قدیمی ها حدود صد سال گذشته به این کشورها آمدند. در اینجا هم مساله مورد تبعیض بودن وجود دارد. ولی موضوع در عمق خود با آنچه که در امریکا اتفاق می افتد فرق میکند. درست است که سیاه پوست قدیمی و جدید الورود ممکن است پاسپورت کشورهای اروپایی را داشته باشد اما در اینجا صاحب اصلی کشور فرانک ها،گلها، ساکسون ها، اسکاتیش ها، فیلامان‌ها و غیره هستند. در نتیجه یک فرانسوی می تواند بگوید این کشور از آن او است و نه از آن سیاه‌پوستی که پاسپورت فرانسوی دارد. اما در آمریکا یک سفیدپوست نمی تواند بگوید که کشور از آن من است و تو تازه وارد هستی. فرض کنید آن سیاه پوستی که قرن هفدهم به آمریکا وارد شده امریکایی بودنش کمتر از سفید پوستی نیست که در اوائل قرن بیستم وارد شده است. برای مثال پدر مایک پمپئو فردی ایتالیایی است که به امریکا مهاجرت کرده است. او نمی تواند به سیاه پوستی که سه قرن پیش وارد شده بگوید آمریکایی تر از اوست. اما فرانسوی‌ها و انگلیسی ها می توانند چنین ادعایی کنند.

با رصد کردن تصاویر و فیلمهای آشوب های آمریکا چیزی که بسیار چشم نوازی می کند این است که جامعه متوسط به خیابان ها امده اند. البته در علوم اجتماعی می گویند انقلاب را طبقه متوسط رقم می زند اما من فکر نمیکنم درباره امریکا چنین باشد چرا که در این تظاهرات حتی سلبریتی ها و برخی از ثروتمندان نیز شرکت کردند. دغدغه ها متفاوت است یا یکی است؟ یا هرکدام به یک معضلی به خیابان امده؟

واقعیت این است که در اروپا و آمریکا طبقه متوسط در حال اضمحلال است و این جریان یک سری نارضایتی و بلکه بی سرو سامانی‌هایی را ایجاد کرده است و در هر فرصتی خود را نمایان می کند. چه به صورت جنبش های ضدجهانی شدن خود را نشان دهد و چه در تظاهرات هواداران محیط زیست. طبقه متوسط در حال حاضر عموماً وضع نگران کننده ای دارند و واقعاً نگران هستند. مخصوصا در جاهایی که سیاست های نئولیبرالیستی منجر به بروز مشکلاتی در زمینه، بهداشت، آموزش، بیمه های بیکاری، خدمات اجتماعی و غیره شده است. این حالت برای مثال در آلمان نسبت به فرانسه و یا انگلیس کمتر است. در آلمان خدمات بهداشتی تقریبا رایگان است و خدمات آموزشی نیز تقریبا در دسترس همگان است. اما در خیلی از کشورهای اروپایی به خاطر خصوصی شدن، این مشکلات وجود دارد. لذا آن طبقاتی که عمدتا متوسط هستند و به دلایل ذکر شده ناراضی هستند به سرعت در این تظاهرات و با هر عنوانی که باشد مشارکت می کنند و مخالفت خود را با نظم حاکم نشان می دهند. البته موارد دیگری مانند تکنولوژی‌های بسیار پیشرفته وجود دارد که ذاتاً نیازمند انباشت خلاقیت و سرمایه است و در نهایت منجر به تضعیف و لاغر شدن طبقه متوسط می شود.

برخی معتقدند که انقلاب غربی در راه است (کنایه به بهار عربی) آیا بهار غربی در پیش داریم؟

اصولاً این دو قابل مقایسه نیستند، در دو شرائط به کلی متفاوت زندگی می‌کنند، هم به لحاظ تاریخی و هم وضعیت کنونی. بهار عربی اعتراضی بود به فساد و ظلم حاکم و خواهان مدیریتی سالم و متعهد بود که به دلیل عدم وجود ساختارهای اجتماعی و سیاسی مناسب جهت هدایت آن، موج تحول طلب، به ضد خود تبدیل شد. و البته عوامل دیگری هم داشت.

مسئله کنونی خاص امریکا است و ناشی از شرائط داخلی نامطلوب و گسل‌های اجتماعی که عمدتاً ریشه نژادی دارد. و اگر برخی از کشورهای اروپایی هم از آن متأثر شدند، دلائل خاص خود را دارد. موج موجود در امریکا خواهان اصلاحات در درجه نخست در ساختار پلیس است و در درجه بعد به ایجاد اصلاحاتی که رشد طبقات مورد تبعیض را، ممکن سازد. اگرچه فراوان از ترامپ انتقاد شده و می‌شود، اما موقعیّت و عملکرد او به کلی متفاوت است با دیکتاتوری‌های کشورهای عربی. این به معنای تمجید از ترامپ نیست، به معنای تفاوت فراوان او و جامعه او با عموم رهبران عربی و جوامع آنها است. اصولاً یکی از ویژگی‌های نظام‌های دمکراتیک این است که چنین نارضایتی‌هایی کم‌وبیش به طور طبیعی ایجاد می‌شود و این نقش بزرگی در تصحیح جهت و حرکت آن دارد.

تبعات سرنگونی تندیس های مهم چه بر سر فرهنگ و آینده ابرقدرتی آمریکا می اورد خصوصا سرنگونی جرج واشنگتن و کریستوفر کلمپ.

البته این مسئله مهمی است. هیچکس تا چندماه پیشتر تصور نمی‌کرد که مثلاً تندیس جرج واشنگیتن و کریستف کلمپ توسط مردم سرنگون شود. این مسئله مهمی است و تقریباً نشانگر یک تلقی جدید است نسبت به تاریخ و تاریخ معاصر، و علی‌رغم اهمیتش نباید درباره اغراق شود. سرنگونی مجسمه‌ها و پاک کردن تصویرها هم در دوران بیزانس‌ها سابقه دارد و هم در دوران رفورمیسم پروتستانی و هم بعد از سقوط بلوک شرق و موارد دیگر.

بد نیست خاطره‌آی را نقل کنم. در سال نخست مأموریتم در واتیکان 1991 پاپ در ضمن سخنرانی‌هایش می‌گفت که سال آینده که مصادف بود با پانصدمین سال کشف آمریکا می‌باید پانصدمین سالگرد مسیحی کردن قاره آمریکا را جشن بگیریم و در سال 92 خود به آمریکای لاتین رفت و آن را جشن گرفت.

در آن زمان برخی از روشنفکران امریکای لاتینی که عموماً به سوی «الهیات آزادی‌بخش» گرایش داشتند از این اقدام پاپ انتقاد می‌کردند و اینکه اروپائیان آمدند و ده‌ها میلیون انسان را کشتند و ساکنان محلی را به بردگی کشیدند و این مناسبتی نیست که جشن گرفته شود. این سخن را برخی از سفرای امریکای لاتین در واتیکان که تمایلات ترقی‌خواهانه داشتند، همچون سفیر پرو، بطور خصوصی می‌گفتند.

و امروز می‌بینیم مجسمه کلمپ را نه به مثابه کاشف و قهرمان بزرگ، بلکه به عنوان فردی که عملاً پیش‌قراول استعمار آن منطقه بود، مورد هتک قرار می‌گیرد و سرنگون می‌شود. به واقع این حادثه مهمی است که ادامه خواهد یافت و تقویت می‌شود. این نمودی است از گرایش "ضد تبعیض" که امروزه هواداران فراوانی دارد.

نظرات کاربران
نظر شما

ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

تازه‌ترین خبرها