دو معلم از رویکردهای جدید فارغ از چارچوب آموزش و پرورش میگویند
مدرسه در دست بچهها
ساعت 24-در نبود فیزیکی مدرسه انگار بحثهای مربوط به ساختار سلب مدرسه در میان خانوادهها و در میان کاربران شبکههای اجتماعی بیشتر شده است.
در این مدارس، یا بهتر است بگوییم «موسسهها» (چون استفاده از نام مدرسه بسته به مجوزهای آموزش و پرورش است)، بچهها در سنین مختلف پایههای مشترکی با دانشآموزان مدارس رسمی دارند. به گفته او همه سواد خواندن و نوشتن را پیش بردهاند و حالا پس از آن کسی هم هست که میخواهد سواد ادبیاش را در حد خواندن شعر حافظ بالا ببرد و کسی که از زبان صرفا همان استفادههای روزمره و کاربردی و حداقلی را میخواهد. اینجا است که بحث اختیار وارد میشود. با این اوصاف این مربی میگوید که اغلب این بچهها همزمان با شرکت در این کلاسهای انسانگرایانه یا به صورت سالانه در امتحانهای آموزش و پرورش شرکت میکنند و مدارک دوره دبستان و متوسطه را میگیرند. در برخی از این موسسهها اصولا کسی کاری به کار سیستم رسمی آموزش و پرورش ندارد اما او میگوید که در موسسهشان معلمها موضوعات درسی مدارس رسمی را میدانند و سعی میکنند مسیر کلی را براساس این آموختهها تعیین کنند تا بچهها بتوانند در امتحانات رسمی آموزش و پرورش هم شرکت کنند و با مباحث امتحانی آشنا باشند. از قضا معتقد است که این بچهها از همسالانشان که پشت میز و نیمکت درس خواندهاند بهتر این درسها را میآموزند: «بچهای که سر کلا س علوم یاد گرفته چند نکته را یاد گرفته اما ما بچهها را میبریم در فضای آزاد، میبریمشان کوه که انواع سنگها را ببینند و این یادگیری در محیط واقعی اتفاق میافتد. مثلا ما با بچهها میرویم سوپر و میگوییم تو 5 هزار تومان پول داری، یک کیک برداشتی و یک آبمیوه حالا چقدر باید بدهی و چقدر باید به تو برگرداند. یعنی ریاضی و محاسبه را اینطوری یاد میگیرند نه روی کاغذ.» برخی از این موسسات تنها در حد پیش دبستانی و دبستان هستند اما تک و توک هم هستند که تا سن دیپلم ساختار آموزشی تعریف کردهاند.
آیا این مدارس شهریههای گزاف دارند؟ «نه. شهریههایش یا از مدارس غیرانتفاعی کمتر است یا در همان حد محاسبه میشود. فقط خانوادهها کسانی هستند که خیلی به سیستم آموزش و پرورش اعتقادی ندارند و میخواهند بچههایشان مهارت محور و با توانایی حل مساله بزرگ شوند. کسی که هدفش را بشناسد و مهارت زندگی کردن را یاد بگیرد.» به عنوان معلم او اولین وظیفهاش این است که واکنشی نشان ندهد که بچهها به خاطر سیستم تنبیه و پاداش و به اصورت درس بخوانند. اگر چیزی را واقعا بخواهد باید همان را یاد بگیرد و حضور او تسهیلگر رسیدن به این خواسته کودک است. این خواستهها هم البته همزمان با رشد دانشآموز و رشد آگاهیها و مسوولیتپذیریهایش حتما تغییر و جهت خودش را پیدا میکند.
میگوید نسل اول از بچههایی که در این سیستم رشد کردهاند حال 20 ساله هستند و اتفاقا به دانشگاه هم رفتهاند اما در حوزه بازار کار توانایی بیشتری دارند: «بچهها از سنین پایین با دیگران در ارتباط هستند، آدمهای اجتماعیتری هستند و برای همین در انتخاب شغل هم دستشان بازتر است چون مثلا قبلا ساز درست کردن را دیدهاند و انجام دادهاند، با خوانندهها حرف زدهاند، با کشاورزان حرف زدهاند و مسائل مختلف این مشاغل را دیدهاند.» حل مساله بلد بودن یکی از اصلیترین مهارتهایی است که او رویش تاکید دارد. میگوید این بچهها به جای اینکه تا یک سنی منتظر شوند تا والدینشان مشکلاتشان را حل کنند خودشان باید دنبال راهکار باشند و برای همین از نظر او در آینده موفقتر خواهند بود.
خودت یاد بگیر
امین شجاعی، معلم مدتی است که در کنار تجربه روزمرهاش از آموزش به دانشآموزان، بخشی از وقتش را صرف موضوع آموزش خارج از چارچوب رسمی کرده است. اولین توضیحی که در مورد اینگونه آموزش میدهد این است: «به طور کلی رویکردهای مختلفی نسبت به مدرسه و آموزش و یادگیری وجود دارد. در آموزش خودراهبر
(self-directed education) نقش اصلی را در پیمودن مسیر یادگیری خود فرد ایفا میکند. مسوولیت آموزش فرد با خود او است نه معلم، مدرسه، نظام آموزشی یا حتی اولیا. ایده اصلی این است که فرد در مواجهه با جامعه، طبیعت و کلا فضای خارجی مهارتهای ضروری برای زندگی را یاد میگیرد و به اینکه برایش آموزشی به صورت اجبار فراهم شود نیازی ندارد. البته که وقتی فرد در جامعه قرار میگیرد از همه تجربههای موجود در جامعه بهره میبرد اما موضوع این است که خود فرد انتخاب میکند، چه چیزی را چه زمانی و به چه صورت فرا بگیرد نه اینکه از یک برنامه تحمیلی تبعیت کند.» به گفته او نکته اصلی در آموزش خودراهبر این است که کودک دیگر آن کودک غیرمختاری که ما قبلا تعریف میکردیم نیست؛ در این رویکرد کودک موجودی است مختار و دارای حق انتخاب.
در ارتباط با مدرسه سه رویکرد وجود دارد: «یک رویکرد رویکرد دانشآموزی است یا به اصطلاح Schooling همان رویکردی که ما تجربه کردیم یعنی بچهها به مدرسه میروند، از برنامه درسی که مدرسه برای فرد تدارک دیده تبعیت میکنند، آموزشهای پیشبینی شده نظام آموزشی را میبینند کتابهای درسی که برایشان تهیه شده میخوانند. عملا در این روش نیازهای دانشآموزان از قبل پیشبینی شده. مثلا پیشبینی کردهاند که بچهها به ریاضیات، علوم، فارسی، زبان انگلیسی، دینی و عربی و اینها نیاز دارند و این کتابها و برنامهها برایشان پیشبینی شده. معمولا یادگیرنده انتخاب چندانی برای تغییر برنامه درسی یا کتابهایی که میخواند یا فضای مدرسه ندارد. البته بسته به میزان تمرکز نظام آموزشی این فرق میکند. در نظامهای آموزشی متمرکز مثل نظام آموزشی ما عملا هیچگونه انعطافی وجود ندارد. به خاطر اینکه همه تصمیمها از بالا گرفته میشود و از سوی وزارتخانه یک برنامه درسی از سیستان و بلوچستان تا آذربایجان، از مشهد تا بوشهر تدوین میشود. دانشآموز نمیتواند تصمیم بگیرد که مثلا من علوم نخوانم. علاوه بر آن دانشآموز باید ساختار مادی و معنوی مدرسه را هم رعایت کند. چه آنلاین چه به صورت حضوری ملزم است شوونات اجتماعی، قوانینی که بر مدرسه حاکم است و امثال اینها را رعایت کند؛ چه وقت سر کلاس حاضر شود، چه بپوشد و غیره. دانشآموز نه در فرم و نه در محتوا هیچ اختیاری ندارد.» رویکرد دوم رویکردی است که جز روش آموزش سنتی، برای ما کمی آشناتر است:
« Home Schooling که ما اسمش را گذاشتهایم، دورآموزی. به این معنا که فرد در مدرسه حاضر نمیشود اما از برنامه درسی مدرسه پیروی میکند. در این روش یادگیرنده ملزم به رعایت قوانین خاص مدرسه نیست و تا حدودی میتواند رویکرد شخصیتری را دنبال کند اما مثل رویکرد دانشآموزی، انتخاب چندانی در آنچه یاد میگیرد ندارد. همان درسها، همان کتابها و محتوایی را میخواند که اگر به مدرسه میرفت، میخواند. فرم یادگیری تا حدی منعطف است اما کممحتوا همچنان همان چیزی است که از قبل بوده.» رویکرد سوم همان رویکردی است که ما چندان با آن آشنایی نداریم و همان که توجه شجاعی را به خود جلب کرده است: «رویکرد سوم خودآموزی است یا همان Unschooling. در این رویکرد نه تنها فرد به مدرسه نمیرود و فضای فیزیکی مدرسه را تجربه نمیکند بلکه از هیچ برنامه درسی اجباری هم تبعیت نمیکند. یعنی اینگونه نیست که همان کتابها و درسها را در خانه بخواند یا در خانه بنا بر یک متد از پیش تعیین شده درس بخواند که مثلا موسیقیدان خوبی شود، از بچه امتحان گرفته نمیشود، مجبور به رعایت یک برنامه از پیش تعیینشده و مشخص نیست. در واقع خود فرد است که تصمیم میگیرد چه مسیری را برود و مسوولیتش را هم میپذیرد. ایده محوری این رویکرد این است که اگر ما میگوییم بچه لازم است درس ریاضی یاد بگیرد اولین سوال این است که چه کسی تعیین میکند که بچه چه چیزی را یاد بگیرد؟ آیا خود بچه در این انتخاب دخیل است؟ عموما اینطور نیست. خیلی از بچهها را میبینیم که به سختی درسهایی را میخوانند صرفا به این دلیل که راه دیگری ندارند، مجبورند. چرا ما فکر میکنیم کودک به ریاضیات نیاز دارد؟ آیا بعدها وقتی به گذشته آموزشیاش نگاه میکند حس میکند راه درستی را طی کرده؟ همه اینها ما را به این سوال اساسی میرساند که آیا کودک حق انتخابی در این زمینه دارد؟» قبل از اینکه این رویکرد با سوالی احتمالی به چالش کشیده شود خودش توضیح میدهد که این نوع تعریف مساله ممکن است مورد بدفهمی قرار گیرد: «مثلا بگوییم خب شاید کودک انتخاب کرد خودش را از بلندی پرت کند، ما باید اجازه بدهیم؟ نه اصلا موضوع این نیست. موضوع این نیست که کودک حق داشته باشد هر کاری دلش خواست را انجام دهد، شاید بیشتر موضوع این است که کودک را به انجام کاری که دلش نمیخواهد وادار نکنیم. شاید بیشتر موضوع این است که اگر دلش نمیخواهد ریاضی بخواند اجازه بدهیم که خودش انتخاب کند و این نیاز را احساس کند و به سمت آموزش بیاید. اگر کودکی تصمیم بگیرد که ریاضی یاد بگیرد و بیاید و مثلا بگوید فلان مساله را به من بگو، جواب میدهم روشش این است و اگر میخواهی یاد بگیری این روز و این روز بیا سر کلاس و من این مفاهیم را به تو یاد میدهم اما مجبور نیست که بیاید و سر کلاس بنشیند؛ انتخاب خودش است. در این رویکرد کودک نه به مدرسه میرود و نه از برنامه درسی مدرسه تبعیت میکند. بر این اصل هم استوار است که هر کودکی به عنوان یک ماشین یادگیرنده دیده شود که بدون یک برنامهریزی ساختارگرایانه که از طرف مدرسه یا دولت تعیین شده باشد هم میتواند برای زندگیاش آنچه نیازمند است را به روش خودش یاد بگیرد.»
شما کابوس امتحان میبینید؟
اما چرا این مفهوم برای او جالب شد؟ معلم جوان که هنوز خاطرات شفافی از دوران دانشآموزی خود دارد، پاسخ میدهد: «هم خودم و هم تمام کسانی که میشناسم کابوس امتحان میبینند، کابوس مدرسه را میبینند. این نشان میدهد که اضطراب مدرسه چقدر درونی شده و عملا به ناخودآگاه ما رسوخ کرده. از طرف دیگر میبینم که طیف وسیعی از آدمها هستند که مسیری کاملا متفاوت از آنچه مدرسه تعیین کرده بود را طی میکنند، یعنی مهارتهایی که فرا گرفته بودند یا بخش بزرگی از آنها را استفاده نکردهاند یا نیاز شده دوباره بروند و این مهارتها را یاد بگیرند. تعداد اینها هم خیلی زیاد است؛ مثلا طرف دیپلم ریاضی گرفته است بعد اصلا رفته هنر خوانده یا مکانیک شده، موسیقیدان شده، وارد تجارت شده و هیچوقت هم آن فیزیک و شیمی که خوانده به کارش نیامده. یعنی مسیری کاملا متفاوت از آن مهارتهایی که مدرسه فکر میکرده لازم دارد را در پیش گرفته. اگر مدرسه میخواست کمکی بکند شاید بهتر بود به او راه و رسم مذاکره را یاد میداد، از اقتصاد چیزهایی به او میآموخت اما به او زیستشناسی یاد داده که هرگز در تجارت به کارش نمیآید. طیف وسیع دیگری هم هستند که اتفاقا در همان مسیر راهشان را ادامه دادند مثلا در رشته علوم انسانی درس خواندند و در ادامه میخواهند بروند دانشگاه و در همین رشتهها درس بخوانند؛ وقتی به خودشان نگاه میکنند میبینند مهارتهایی که برای آن فعالیت یا کار نیاز دارند را در مدرسه یاد نگرفتهاند. مثلا ما تا پایه دوازدهم، 12 سال ادبیات فارسی میخوانیم که آمار بالایی است اما چند درصد از خروجیهای مدرسه میتوانند اگر درخواستی دارند در دو پاراگراف آن را بنویسند؟ واقعا تعدادشان پایین است. بنابراین من به عنوان معلمی که دارم در این ساختار کار میکنم از خودم میپرسم که ما داریم چه کار میکنیم؟ آیا با آموزشی که به بچهها میدهیم داریم به آنها کمک میکنیم؟» به عنوان یک معلم فکر میکنید سیستم رسمی چقدر میتواند خودش را هماهنگ کند؟ او خیلی به تغییر این سیستم امیدی ندارد: «نظام آموزشی ما خیلی سلب است، اصلا نمیشود تکانش داد. چون تصمیمات متمرکز گرفته میشوند. من اگر بخواهم کوچکترین تغییری در کار آموزشیام ایجاد کنم، فارغ از مسائل فرهنگی و اجتماعی، منعهای اداری بسیاری وجود دارد. چون برای هر تغییری من باید از نوک هرم، از شورای آموزش و پرورش و وزارتخانه تغییرات را انجام دهم و این کار بسیار سختی است. در نظامهای متمرکز که همه تصمیمات از بالا گرفته میشوند، برنامه درسی، کتابهای درسی، هدفگذاریها و غیره حتی تا خرده تصمیمها از قبل گرفته شده و شما فقط مجری هستید. در چنین ساختاری که جایی برای انعطاف نگذاشته روشها و ایدههای جدید جایی ندارند.» اما آیا چنین شیوهای فارغ از نوع سیاستگذاری آموزشی، به صورت عامتر در کشور ما میتواند جواب بگیرد؟ صحبت وقتی در مورد قابل اجرا بودن یا نبودن این شیوه آموزش در کشور میشود پاسخش مثبت میشود: «هدف از تمام این حرفها این است که فرد تجربه بهتری از یادگیری داشته باشد و بعد که به این تجربه نگاه میکند رضایت داشته باشد و این مهارتها به کارش بیایند و از کاری که کرده لذت ببرد. اگر اینگونه به ماجرا نگاه کنیم چرا جواب ندهد؟ من افراد زیادی را میشناسم که در همین ایران تا مرتبه فوق لیسانس پیش رفتهاند و بعد همهچیز را کنار گذاشتهاند و کلا یک کار دیگر شروع کردهاند. اتفاقا از نظر رضایت مالی، شغلی، اجتماعی هم اصلا احساس کمبود نمیکنند. بنابراین به نظرم فرقی بین ایران و جاهای دیگر نیست و کاملا شدنی است. اما تاکید میکنم وقتی میگوییم آموزش خودراهبر، به معنای این نیست که آموزش سنتی را نفی میکنیم. در واقع آن نظام و ساختار مدرسه با همان چیزی که الان دارد اجرا میشود برای خیلی از افراد فرصتهای بهتری را ایجاد میکند؛ کسانی که امکانات محدودتری دارند و اگر بخواهند به دنبال آموزش خودراهبر باشند ممکن است از خیلی چیزها محروم شوند. از فضاها و امکانات آموزشی محروم شوند. برای همین نمیگوییم آن روش کاملا باید کنار گذاشته شود.»
وقتی صحبت از بیرون زدن از چارچوبها میشود یکی از دغدغهها این است که گذر از نظام شناخته شده و سنتی موجود در آموزش، کودکان را قرار است برای چطور آیندهای آماده کند؟ هرچند تیر نقد بسیاری از ما به شیوه موجود این است که دانشآموزان برای گسیل شدن به سمت رشتههای مهندسی و پزشکی آموزش میبینند اما اگر قرار باشد این سمت معادله را پاک کنیم، در افق چه چیز در انتظار دانشآموزان امروز نشسته است؟ شجاعی میگوید شاید اصولا شیوه اینگونه طرح مساله اشتباه باشد. او این سوال را با یک سوال دیگر پاسخ میدهد: «چرا بچهها باید برای آیندهای نامعلوم آماده شوند؟ ببینید من نکتهای را بگویم که شاید عمق ماجرا بهتر معلوم شود: در مدارس ما اتفاقی که میافتد این است: بچه تا 6 سالگی سرگرم بازی است و بازی یعنی یک فعالیت غیرساختارمند و غیراجباری که ساختارش را خود بچهها تعیین میکنند، هر وقت گرسنه شوند میروند سر یخچال، میگویند این برنامه را دوست دارم و آن را دوست ندارم. یعنی کاملا براساس نیازش به ذهن و روانش خوراک میرساند. تا وارد مدرسه میشود. دقیقا از روزی که وارد مدرسه میشود یعنی وارد ساختاری شده که باید یک ساعت سر کلاس بماند، از سر جایش نباید بلند شود، هر وقتی که بخواهد نمیتواند چیزی بخورد یا حرف بزند. اگر ریاضی دوست نداشته باشد اصلا انتخاب دیگری ندارد، باید ریاضی بخواند. اگر خسته باشد و نخواهد ورزش کند نمیتواند. لباسش، رفتارش و خیلی چیزها تغییر میکند. به خاطر بسیاری چیزها تذکر میگیرد که اصلا نمیداند چرا. یکهو آن کودک را به زور میخواهیم چند سال بزرگتر کنیم. در نمودار رشد این بچه یکهو یک پرشی صورت میگیرد.» او معتقد است که قرار نیست کسی بچهها را آماده کند برای آینده، قرار است بچهها متناسب با آنچه میشوند تصمیم میگیرند چه مهارتهایی را بیاموزند. «انتخاب بچه و اینکه رضایت داشته باشد و خودش بخواهد مهم است. ما به عنوان پدر و مادر مهمترین مسوولیتی که داریم این است که نگاهمان را نسبت به تجربه پدر و مادری باید تغییر دهیم. کودک وسیلهای برای ارضای سرخوردگیهای ما نیست. باید نگاهمان را نسبت به حقوق کودک عوض کنیم. باید این مشکل فرهنگی را حل کنیم.» امین شجاعی، مثل بسیاری از معلمهای دیگر میبیند که چطور موج رفتن به سوی رشته پزشکی دارد بچههای بسیاری را با خود میبرد. موجی که از نظر او پیامدهایی غیراخلاقی داشته است: «میگویند بروید پزشک شوید که آینده روشن در پزشکی است. اگر کمی بهتر بفهمیم منظور گوینده از این جمله آینده مالی است. یعنی پزشک درآمد بیشتری دارد و هیچ چیز دیگری در میان نیست. وقتی والدین پیش من میآیند و صحبت میکنند و میپرسم مثلا چرا قرار است پزشکی بخواند میگویند: علاقه دارد. نه! علاقه ندارد. چطور همه جامعه ناگهان علاقهمند به پزشکی شدند؟ من اسم این را میگذارم فروپاشی اخلاقی چون تنها معیار انتخاب رشته برای بچهها هم حتی تفاوت در درآمدها است. من این را در بزرگسالان درک میکنم اما دانشآموز من نباید اینقدر به این تفاوت درآمد فکر کند. خیلی خوب است که موقع تصمیمگیری به این مسائل فکری کنی اما اینکه تنها معیار انتخاب رشته و انتخاب شغل، درآمد باشد این یعنی فروپاشی اخلاقی. یعنی ما دیگر ارزشها را نمیبینیم، اینکه کسی از کارش خوشحال باشد، احساس مفید بودن داشته باشد به حاشیه رفته و تنها درآمد مهم شده است. اگر کسی علاقه به کاری که انجام میدهد نداشته باشد نمیتواند در آن موفق باشد.» این همان امر واضحی است که به باور او یک نبرد اخلاقی پیش روی ما قرار داده است: چگونه باید بچهها را برای انتخاب آماده کنیم؟ چطور باید به آنها بیاموزیم که تنها و مهمترین هدف زندگیشان درآمد نیست.
امین شجاعی، مثل بسیاری از معلمهای دیگر میبیند که چطور موج رفتن به سوی رشته پزشکی دارد بچههای بسیاری را با خود میبرد. موجی که از نظر او پیامدهایی غیراخلاقی داشته است: «میگویند بروید پزشک شوید که آینده روشن در پزشکی است. اگر کمی بهتر بفهمیم منظور گوینده از این جمله آینده مالی است. یعنی پزشک درآمد بیشتری دارد و هیچ چیز دیگری در میان نیست. وقتی والدین پیش من میآیند و صحبت میکنند و میپرسم مثلا چرا قرار است پزشکی بخواند میگویند: علاقه دارد. نه! علاقه ندارد. چطور همه جامعه ناگهان علاقهمند به پزشکی شدند؟ من اسم این را میگذارم فروپاشی اخلاقی چون تنها معیار انتخاب رشته برای بچهها هم حتی تفاوت در درآمدها است. من این را در بزرگسالان درک میکنم اما دانشآموز من نباید اینقدر به این تفاوت درآمد فکر کند.»
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.