روایت خانواده کشتهشدگان و زخمیهای اتوبوس خبرنگاران
افسردهایم، مردهایم، جوانی را از دست دادهایم
ساعت 24-وقتی نوشتن کارتهای عروسی تمام شد، ساعت یک بامداد شده بود، مادربزرگ و عموها کارتهایشان را از نوعروسشان مهشاد گرفتند و او به خانه رفت تا حوالی 5 صبح به سمت فرودگاه راه بیفتد: پرواز به مقصد ارومیه ساعت 6.30 روز چهارشنبه دوم تیرماه.
برای مهشاد و 20 خبرنگار محیطزیست گرچه ماموریتی بود در کنار سایر ماموریتها، اما یک تفاوت خوشایند هم داشت؛ یکی از آنها قرار بود دوشنبه یعنی پنج روز بعد رخت سفید عروسی بر تن کند. تبریک عروسی کمترین کاری بود که جمع 20 نفره انجام داد. مراقبت از او وظیفهای نانوشته و ناگفته برای همه بود، اینکه مهشاد را سالم به همسرش علی برسانند، بیهیچ خراشی بر دست و پیچ خوردگی پا یا آفتاب سوختگی.
یخچال برای نوعروس
در تهران پدر و مادر مهشاد در تدارک خرید خردهریزهای وسایل یخچال خانه مهشاد بودند، قرار بود از اداره که برگردند خرید را انجام دهند تا همه کارها پیش از رسیدن عروس خانم انجام شده باشد. ساعت حوالی 4 بود که به خانه رسیدند و ساعت 5 همان زمان که اتوبوس از کارگاه تونل زاب به سمت محل رستوران راه افتاد، آنها هم از خانه برای خرید کردن راه افتادند. چرا باید علی و مادر و پدر مهشاد نگران میشدند وقتی همین چند ساعت قبل حرف زده بودند و مهشاد با اشتیاق از سفر گفته بود، عکس هم که فرستاده بود، پیام هم که داده بود، دلیلی نداشت که فکر کنند فاجعهای در انتظار است.
اتوبوس ترمز بریده!
مادر و پدر درگیر خرید وسایل بودند که شاگرد راننده در راهروی بین صندلیها ایستاد و گفت اتوبوس ترمز بریده، اتوبوس موج خورد و به سمت دره رفت، میتوانست در دره بیفتد و از 21 خبرنگار حاضر کمتر کسی زنده بماند، گاردریل جلوی ضربه را گرفت و راننده فرمان را چرخاند، اینبار خراشی بر کوه، خراشی بر دل، خراشی بر جان و روح آنها که در اتوبوس بودند و خانوادههایی که با اطمینان از امن بودن سفر فرزندان و همسران خود به کار روزمره مشغول بودند و در نهایت فرو افتادن و مرگی که جمع را دوپاره کرد: بازماندگان و رفتگان.
کولهپشتی در آغوش
علی سلطانمحمدی همسر مهشاد کریمی خبرنگار ایسنا که در حادثه جان باخت آن وقت در جلسه بود، بیرون که آمد 10 تماس ناموفق از خبرنگاران ایسنا داشت، نگران شد و تماس گرفت، خبر را آن وقت به او دادند. باور نکرد، منابع مختلف را چک کرد و همان وقت به سمت فرودگاه راه افتاد تا به مهشاد برسد. قرار بود دوشنبه ازدواج کنند و این روزها، روزهای حساسی در زندگیشان بود، با صدایی از سر خشم و غم میگوید که هیچوقت مرگ طوری نیست که بگویید خوب شد الان بود، بد میشد اگر الان بود، مرگ مرگ است و سخت و جانکاه، این دوری و دلتنگی با هیچ چیز قابل مقایسه نیست ولی این حسرت گاه پربارتر است. ما در نقطه شروع رسیدن به آرزویمان بودیم، نمیشود و نمیخواهم درباره بار شخصی فقدان مهشاد صحبت کنم که گرچه دانستنی ایجاد میکند اما درکی نه! ما هنوز خانه چیدهشدهای داریم که من زمان زیادی را در آن زندگی میکنم. علی سلطانمحمدی به ارومیه که رسید شب شده بود، او میخواست مهشاد را با دستهای خود به تهران برگرداند گرچه اینبار به جای دستها، تنها کولهپشتی او را در آغوش داشت.
ریحانه زنده است، اشتباه میکنید!
ریحانه یاسینی هم آن روز بارها با بهراد مهرجو همسرش تماس گرفته و عکس فرستاده بود و اینکه همهچیز خوب پیش میرود. بهراد با اطمینان خاطر از اینکه ساعتی دیگر ریحانه تماس میگیرد در جلسه حرف میزد که تماس اول گرفته شد با این محتوا که ریحانه کجاست؟ پاسخ ساده بود ریحانه در ماموریت است و میتوانید با او تماس بگیرید. تماس دوم هم شکی برنینگیخت که ریحانه چه شده، از تماس سوم به بعد بهراد از جلسه بیرون آمد و تماس گرفت. ریحانه که یک ساعت پیش و در حالی که در جاده بودند تماس گرفته بود دیگر تلفنش را پاسخ نمیداد. بهراد آن روز صبح ریحانه را به فرودگاه رسانده بود.
میگوید برای ما روزنامهنگاران سفر کردن کار عجیبی نیست، در این 18-17 سال سابقه کاری بارها سفر رفتهام. ریحانه حوالی ساعت پنج عصر تماس گرفت و گفت به سمت رستوران میروند و در اتوبوس است. وقتی خبر تصادف را شنیدم فکر کردم چند نفر جراحت سطحی برداشتهاند. دنبال این بودم زودتر خبر را به خانوادهها بدهم که نگران نباشند. اخبار ضد و نقیض بود. در توییتر فارسی خبر پشت خبر میآمد و هر کسی چیزی میگفت. در اتوبان بودم که آقای نوروزپور از ایرنا و آقای معزی تماس گرفتند و تسلیت گفتند. من تاکید کردم ریحانه زنده است و آنها در اشتباهند، با چنان قاطعیتی گفتم که تصمیم گرفتند دوباره جویای اطلاعات شوند. چند دقیقه بعد دوباره تماسی و تسلیتی.
انصاف نبود، اینطور باخبر شویم!
شنیدن این خبر برای مادر ریحانه به بدترین شکل صورت گرفت، نگران در تلگرام دنبال خبرها میگشت که عکسی از ریحانه با پیام تسلیتی را دید. مادر باشی و اینگونه از مرگ فرزند باخبر شوی! بهراد خود اهل رسانه است و میداند همه درصدد ربودن گوی سبقت از دیگران در دادن خبر هستند اما میگوید اکنون که این اتفاق افتاده میتوانم درک کنم چقدر کار اشتباهی است که رسانه قبل از آماده شدن خانوادهها خبر را منتشر کند. مادر مهشاد هم بین خریدهایش رفت سری به مادرش بزند که دختر خواهر همسرش تماس گرفت و گفت مهشاد کجاست؟ جواب معلوم بود مهشاد ماموریت است. پدر مهشاد میگوید دختر خواهرم پرسید مهشاد خوب است و همسرم جواب داد ظهری صحبت کردهاند. باز پرسیده بود مطمئن است که همسرم سوالپیچ کرده بود چرا و او خبر را گفته بود. من در ماشین نشسته بودم که دیدم صدای فریاد همسرم آمد فکر کردم مادر همسرم از پله افتاده، دویدم ببینم چه شده که دیدم همسرم فریاد میزد و مهشاد میگفت و به سمت من میآمد. انصاف نبود که اینطور از مرگ دخترمان باخبر شویم. ما پدرو مادریم و دنبال خرید برای خوشی دخترمان رفته بودیم. درست این بود که ایسنا این تماس را با ما میگرفت همانطورکه آنها میتوانستند به واسطه شرایط خاص مهشاد و عروسیاش او را از این سفر بازدارند.
مهشاد فوت شد، من حالم خوب است...
محسن ظهوری در خیابان در حال راه رفتن بود میگوید حسن تماس گرفت و او مثل معمول پاسخ داد، حسن گفت مهشاد فوت شده اما او حالش خوب است. محسن تنها توانست بپرسد چی؟ حسن گفت اتوبوس ما چپ کرده و من خوبم اما مهشاد از دست رفته است. صدرا تلفن را گرفت و گفت شماره همسرش را پیدا کنم. محسن میگوید که استرس زیادی پیدا کردم دنبال بلیت هواپیما بودم که پیدا نکردم با اتوبوس هم که میرفتم صبح میرسیدم برای همین گذاشتم صبح با هواپیما بروم. حسن دو، سه بار دیگر تماس گرفت. هلالاحمریها دمشان گرم که تماس میگرفتند. آقای آقازاده رییس نظامپزشکی آذربایجان با وجود اینکه سونوگرافی سوراخ شدن ریه را نشان نداده بود تاکید کرد با توجه به صدای حسن ریه سوراخ شده و پای تشخیص خودش هم ایستاد، با اصرار او بود که سونوگرافی مجدد گرفته شد و نشان داد تشخیص او درست است. صبح روز بعد به ارومیه رسیدم و 10 روز بعد با حسن برگشتم.
ذهن مادر هزار جا رفت
زهره جوادی مادر سمیرا خباز در خانه بود که سمیرا تماس گرفت و گفت تصادف کرده، اصرار او بود که سمیرا تماس تصویری بگیرد تا ببیند دخترش سالم است. پدر و مادر با این اطمینان اما شوکزده در خانه مانده بودند، خانم جوادی میگوید که پدر سمیرا خیلی خوددار است اما آن روز طاقت نیاورد سجادهاش را پهن کرد و شانههایش لرزید. مرد زار میزد از نگرانی فرزند. دختر و پسرشان آمدند و آبی دست پدر و مادری دادند که نمیدانستند چه باید بکنند. خبر دادن به صدیقه مهدوی مادر مهدی گوهری هم آسان نبود، اول پسرها کانال تلویزیون را عوض کردند که مادر اخبار را نبیند و بعد آرام آرام به او گفتند. تا مهدی تماس بگیرد ذهن مادر هزار جا رفت، بعد 5 دقیقه یکبار تماس میگرفت و میگفت مادر حالت چطور است باز صدیقه مهدوی نگران شد. تا یکی از پسرها ارومیه رفت و به همراه مهدی برنگشت صدیقه مهدوی آرام نشد که نشد.
روز چهلم روز اول است
زمانی مرگ اجتنابناپذیر میشود اما برای علی سلطانمحمدی آنچه در این سانحه اتفاق افتاد نه مرگی اجتنابپذیر بلکه فاجعهای از سر بیمسوولیتی بود که روی آن بنزین بیاحترامی هم ریخته شد. مسوولیتی که به گفته او به جای مسوولیتپذیری یا بیتفاوت رد میشوند یا پاسخگویی را به دادگاه حواله میدهند و میگویند چرا اینقدر سر و صدا میکنید. علی همسر مهشاد میخواهد این فاجعه را دنبال کند و مقصران را مجبور به پاسخگویی کند، او حتی از سوگواری برای مهشاد محروم شده و همین بر خشمش میافزاید. این مساله برای او یک انتقامگیری شخصی نیست که اگر میخواست راههای دیگری هم برای آن داشت. علی سلطانمحمدی میخواهد علاوه بر آنکه خاطیان مجازات شوند آییننامهالزامآور اعزام خبرنگاران برای همه ارگانها تدوین شود، باقیات صالحاتی برای مهشاد. صنف خبرنگار و روزنامهنگار هم از نظر او کمکاری کرده است، اگر مهشاد بود حتما بیشتر پیگیری میکرد با همان جسارت همیشگی. او این را میگوید و اضافه میکند که باید صنف خبرنگاران احساس مسوولیت کند که با جان آنها اینطور برخورد میشود. اگر خبرنگار نتواند حق خودش را بگیرد چطور میخواهد حق کارگر، حق خوزستان، حق معلمان و ... را بگیرد. این اتفاق اگر برای هر صنف دیگری اتفاق افتاده بود آن صنف بهتر عمل میکرد تا صنف خبرنگار.
اکنون ریحانه نیست...
بهراد مهرجو همیشه فکر میکرد اوست که اول میمیرد. همیشه این را به شوخی به ریحانه میگفت و در صورت ریحانه اخمی میافتاد. بهراد هم به لحاظ سن بزرگتر بود و هم سلامت ریحانه را نداشت. بهراد فکر مرگ برای عزیزانش به فکرش خطور کرده بود اما نه مرگ ریحانه که جوان بود، سالم بود، انرژی و انگیزه داشت و همه وجودش زندگی بود. کار روزنامهنگاری به اندازه کافی خودش پستی و بلندی دارد که روزنامهنگار را مستعد افسردگی و دلمردگی کند اما ریحانه بود که با نشاطش زندگی را روشن میکرد و اکنون ریحانه نیست. او هم شکایت کرده است و میخواهد روند قانونی طی شود تا مشخص شود چه کسانی با قصورشان این فاجعه را رقم زدند. به گفته او مسوولان زندگیشان را با هر کیفیتی ادامه میدهند در حالی که آنها را در عذابی انداختند که تا آخر عمر گرفتارش هستند. آنها عزیزی را از دست دادهاند که نمیدانند با فقدانش چه کنند. او که در پنج دولت خبرنگار بوده بعید میداند روالی عوض شود، انگار قرار نیست تجربههای تلخ ما را به تغییر رفتار وادار کند کما اینکه رفتارهای مسوولان در این حادثه این را نشان داده است. او میگوید ما دنبال داغ و درفش نیستیم اما کاش مسوولان 10 دقیقه کارشان را کنار بگذارند از پوزیشن اداریشان خارج شوند و فکر کنند زندگی ما چطور میگذرد. اگر به این سادگی و با حرفهای کلی و اداری حل میشود که هیچ! آنها جفای بزرگی به ما کردند. روزهایی که بر ما گذشت توصیفش سخت است، نمیدانم بگویم افسردهایم، مردهایم، لحظههای سختی است، ما جوانی را از دست دادهایم و درد روز چهلم برای ما همان درد روز اول است.