کد خبر
537721
مروری بر «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» مجموعه داستان قباد آذرآیین
ساده اما نغز، مثل زندگی مردم
ساعت 24-«روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» مجموعهای از 17 داستان کوتاه قباد آذرآیین است که در دو بخش تنظیم شده است. بخش اول هشت داستان کوتاه با یک راوی نوجوان- جوان و بخش دوم نُه داستان با راوی دانای کل محدود. در خوانش داستانها بسیار مشهود است که نویسنده پای این داستانها نه تنها عرق جبین که عرقریزی روح داشته. پس پُشت هر کدام از این داستانها عمری تجربه زیست و ممارست نوشتن و بازنوشتن نهفته است.
یک داستان خوب زمانی از آب و گل در میآید که روایت قوی و ساختار رنگین داشته باشد. نویسنده به جز تجربه و تخیل، باید بینش داشته باشد. داستانهای این مجموعه، این هر سه را یکجا دارند. ما با داستانهایی ساده و سرراست سروکار داریم، بدون پیچیدگیهای تصنعی. ساده، به سادگی زندگی مردم اما نغز. پراحساس، شفاف و تکاندهنده! داستانهایی از جنس مردم. مردم کوچه و بازار. زندگی مردم دور و بر خودمان. مخاطب، هر کدام از این داستانها را که میخواند، به خود میگوید حیف که تمام شد و دوست دارد ادامه داشته باشد؛ همچون زندگی مردم که با تمام فراز و فرودها، با تمام درد و رنجها، با تمام غم و اندوهها و حسرتها، آرزوها، امیدها و ناامیدیها و با تمام خوشیها و ناخوشیها ادامه دارد و دوست داریم ادامه داشته باشد؛ بماند؛ همچون «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد»؛ مجموعهای که افسوس مورد کملطفی و بیمهری منتقدین محترم واقع شده است.
در داستان «رباب»، رباب دختر شیرینعقل
30 سالهای است که با پسرهای کمسن و سال
- نوجوان - محله بازی میکند. در این داستان برخلاف معمول، پسرها به او تعرضی نمیکنند. نکته مهم داستان، پایان غیرمنتظره آن است. رباب به بچهها آسیب نمیزند، سنگی بر میدارد و بر سر مرتضا برادر خود میکوبد. «رِبِل پوشها» داستان چند نوجوان فقیر است که با دمپایی میروند سینما. جز یکی از آنها، بقیه پاپوشی جز کتانی ندارند. مامور کنترل بلیت به آنها اجازه نمیدهد وارد سینما شوند؛ آنها تصمیم میگیرند یک جفت کفش رِبِل را چند بار از سردیوار پرت کنند و به نوبت بپوشند تا بتواند از ورودی سینما عبور کنند و وارد آن بشوند. آنها میروند تا فیلمی از سینمای جان وین ببینند. فیلمی با همان تکیه کلامهای شیرین جان وینی؛ یا بهتر است بگویم خوشمزگیهایی که دوبلورهای خودمان گذاشته بودند توی دهانش.
در «خانه نفتی ما» به شکلی کنایی آدمها روی نفت نخوابیدهاند. نفت زیر پای آنها نیست؛ بلکه لوله نفت از درون خانه میگذرد و زیر سر اهالی خانه است. لوله نشتی دارد و صدای چکچک نفت به گوش میرسد و بوی نفت به مشام. سهم اهالی خانه از نفت، خانهخرابی است؛ چراکه سرپناه اهالی خانه در حال تخریب است. «به میمنت جشن فرخنده» سیاسیترین داستان کتاب است. از یک طرف جشن شاهنشاهی برپاست و از طرف دیگر دستگیری اردشیر که در خانه مانده و در جشن شرکت نکرده و کتاب میخواند. مادری که با اصرار و ابرام همسر به تماشا میرود ولی دلش بالبال میزند برای فرزند و نگران است که نکند برایش اتفاقی بیفتد. در بازگشت از جشن، آنچه نباید بشود، شده. انگار از هرچه بترسی به همان میرسی! مادر کتابهای پخشوپرا شده را میبیند و عینک شکسته فرزند را: «...اردشیر حالا بیعینک چه میکند؟ او که بیعینک، یک قدمی جلوی پایش را هم نمیتواند ببیند.» عینک میتواند در این داستان سمبل و نماد باشد؛ روشنفکری که باید عینک را کنار بگذارد تا واقعیتهای جامعه را ببیند؛ هر چند که بدون عینک هم - متاسفانه- جایی را نمیبیند!
«حرف بزن لاکپشت سیاه» بهترین داستان مجموعه است. از آن داستانهایی که نمیتوانی یک واژه از آن کم یا به آن اضافه کنی. داستان تکگویی پیرمردی علیل و ذلیل است و تنهایی او کنج خانه. او که چند فرزند پسر و دختر دارد، منتظر تلفنی است اما دریغ از یک نفر که حالش را بپرسد. «حرف بزن لاک پشت سیاه» داستان خُرده روایتهاست؛ روایتهای کوتاهی از زندگی فرزندان. گیروگرفتاریهای آنان. غلام پسر بزرگ که با سرکارگر حرفش شده، ماهبانو دختر کوچکش که بچهاش سیاه سرفه گرفته، صیفور که سهراب پسرش جبهه رفته و برنگشته، نازبانو که در جوانی بیماری قلبی گرفته، سلیمان، داماد کوچکش، دیپلم ادبی گرفته و کار گیرش نمیآید، خسرو باید خدا را شکر کند که زنی به این خوبی، ماه پاره، گیرش آمده و شاید خوشبختترین فرد خانواده است؛ کاووس که به ژاپن رفته و مردهسوز - نه مرده شور- شده و اما همه این روایتها یکطرف، عکس قاب گرفته همسرش هم یک طرف. زنی که اگرچه سالهاست که رفته و تنهایش گذاشته اما پیرمرد لقمه را اول به او تعارف میکند و بعد به دهان خودش میگذارد. «پرگل» داستان زندگیای است که مثل عمر گل کوتاه و پرپر شده است. داستان زیبایی با تکیه کلامها و لحن دلنشین زنی به نام پرگل با نگاهی به پشت سر. به گذشتهای از دست رفته. نگاهی با حسرت و آه و افسوس. هر از چند لحظه راننده مینیبوس ازش میپرسد کجایی؟ داستان «خاکستر» تکگویی پُر و پیمان شش صفحهای از مادری است که با دست خودش پسرِ جوانِ ناخلفِ شرورِ معتادِ ساقیاش را میکشد و... «دوش آخر» داستانی است درباره تخلیه منازل سازمانی. غلامی مامور حراست، گفته بود پنج تومان بدهد تا اسمش را از توی لیست بکشد بیرون. زیر بار نرفته بود و گفته بود «من باج به شغال نمیدم.»
«توی همین خانه، اردشیر و منوچهر و بهرام و شهرام را داماد کرده بودند. پروانه و پوران و ایران را عروس کرده بودند. پروین شانزده ساله را توی همین خانه راهی سینه قبرستان کرده بودند. هر گوشه این حیاط که نگاه میکرد، چیزهایی به یاد میآورد.» قصه کلکل کردن زن با مردش. یکی به دو کردن با مردش که روی تاب نشسته و باد میخورد و جلو- عقب میرود. تکان میخورد. تاب، نماد و نشان حرکت است و تکان و گذر و غیرثابت بودن؛ مثل زندگی. زندگیای که روی هواست! در داستان «رژه» پدر و مادری منتظر آمدن فرزندشان از جبهه هستند که دو سال سربازیاش تمام شده. چشم انتظارند و لحظه شماری میکنند که از در بیاید داخل. تا اینکه چند نفر نظامی به درِ خانه میآیند و پیرمرد را به مسجد میبرند؛ به مراسم ختم. داستانی که در زندگی واقعی ما هم بسیار اتفاق افتاده است.
در داستان «حیدر»، نویسنده، چهل و دو سال زندگی حیدر را در هفت صفحه خلاصه کرده است. از 118 سالگی تا 60 سالگی. مهاجرت، کارگری، استخدام در شرکت نفت، ازدواج با معصومه دختر دایی، طلاق دادن او، ازدواج برای بار دوم با فرشته منشی رییس، بازنشسته شدن و بلایای بسیاری که در آن سالهای آزگار بر سر حیدر آمده است.
حالا میرسیم به داستان تکاندهنده «کرنا و ماه» با آن عنوان با مسما و زیبایش. قصه پدر و مادری که فرزندشان، سالارشان، «سالار سینه پهنشان» به جبهه رفته و برنگشته.
بعد از سر سلامتی دادن در و همسایه و فک و فامیل، مرد به انباری میرود. کرنا را پیدا میکند. کرنایی که سالهاست صدایش در نیامده: «کرنا را آرام از توی جلدش بیرون کشید. انگار که بخواهد کسی را از خواب سنگین چند ساله بیدار کند... پا گذاشت روی پله اول نردبان چوبی. مرد از نردبان لرزان بالا رفت... مرد حالا روی بام خانه بود. ... پاها را پس و پیش گذاشت، لب بر لب کرنا، تمام نیرویش را در گلویش جمع کرد و رو به ماه بدر، کرنا کشید... زن برگشت توی اتاق. دست بالا برد و چمدان بزرگ را از توی تاقچه آورد پایین. نشست و درِ چمدان را باز کرد. چمدان پُر بود از بوهای آشنای قدیمی. زن از توی چمدان یک پیراهن بلند چاکدار، یک لچک ریالی، یک «مینا»ی بلند سبز رنگ، یک شلوار مخمل و یک جفت کفش نو درآورد و پوشید. دو تا دستمال حریر خوشرنگ هم از ته چمدان کشید بیرون... رفت ایستاد وسط حیاط و شروع کرد به دستمال بازی. مرد مقام سازش را با رقص زن میزان کرد. زن بلند کل کشید.»
«واگویه»، آخرین داستان کتاب هم باز داستانِ مادری را روایت میکند که جوان ناکام از دست داده است و از جهتی یادآور «قصه ننه امرو» که احمد محمود میگفت قصه مادر این دیار است که از هزار سال پیش بوده و تا هزار سال دیگر خواهد بود.
در داستان «رباب»، رباب دختر شیرینعقل
30 سالهای است که با پسرهای کمسن و سال
- نوجوان - محله بازی میکند. در این داستان برخلاف معمول، پسرها به او تعرضی نمیکنند. نکته مهم داستان، پایان غیرمنتظره آن است. رباب به بچهها آسیب نمیزند، سنگی بر میدارد و بر سر مرتضا برادر خود میکوبد. «رِبِل پوشها» داستان چند نوجوان فقیر است که با دمپایی میروند سینما. جز یکی از آنها، بقیه پاپوشی جز کتانی ندارند. مامور کنترل بلیت به آنها اجازه نمیدهد وارد سینما شوند؛ آنها تصمیم میگیرند یک جفت کفش رِبِل را چند بار از سردیوار پرت کنند و به نوبت بپوشند تا بتواند از ورودی سینما عبور کنند و وارد آن بشوند. آنها میروند تا فیلمی از سینمای جان وین ببینند. فیلمی با همان تکیه کلامهای شیرین جان وینی؛ یا بهتر است بگویم خوشمزگیهایی که دوبلورهای خودمان گذاشته بودند توی دهانش.
در «خانه نفتی ما» به شکلی کنایی آدمها روی نفت نخوابیدهاند. نفت زیر پای آنها نیست؛ بلکه لوله نفت از درون خانه میگذرد و زیر سر اهالی خانه است. لوله نشتی دارد و صدای چکچک نفت به گوش میرسد و بوی نفت به مشام. سهم اهالی خانه از نفت، خانهخرابی است؛ چراکه سرپناه اهالی خانه در حال تخریب است. «به میمنت جشن فرخنده» سیاسیترین داستان کتاب است. از یک طرف جشن شاهنشاهی برپاست و از طرف دیگر دستگیری اردشیر که در خانه مانده و در جشن شرکت نکرده و کتاب میخواند. مادری که با اصرار و ابرام همسر به تماشا میرود ولی دلش بالبال میزند برای فرزند و نگران است که نکند برایش اتفاقی بیفتد. در بازگشت از جشن، آنچه نباید بشود، شده. انگار از هرچه بترسی به همان میرسی! مادر کتابهای پخشوپرا شده را میبیند و عینک شکسته فرزند را: «...اردشیر حالا بیعینک چه میکند؟ او که بیعینک، یک قدمی جلوی پایش را هم نمیتواند ببیند.» عینک میتواند در این داستان سمبل و نماد باشد؛ روشنفکری که باید عینک را کنار بگذارد تا واقعیتهای جامعه را ببیند؛ هر چند که بدون عینک هم - متاسفانه- جایی را نمیبیند!
«حرف بزن لاکپشت سیاه» بهترین داستان مجموعه است. از آن داستانهایی که نمیتوانی یک واژه از آن کم یا به آن اضافه کنی. داستان تکگویی پیرمردی علیل و ذلیل است و تنهایی او کنج خانه. او که چند فرزند پسر و دختر دارد، منتظر تلفنی است اما دریغ از یک نفر که حالش را بپرسد. «حرف بزن لاک پشت سیاه» داستان خُرده روایتهاست؛ روایتهای کوتاهی از زندگی فرزندان. گیروگرفتاریهای آنان. غلام پسر بزرگ که با سرکارگر حرفش شده، ماهبانو دختر کوچکش که بچهاش سیاه سرفه گرفته، صیفور که سهراب پسرش جبهه رفته و برنگشته، نازبانو که در جوانی بیماری قلبی گرفته، سلیمان، داماد کوچکش، دیپلم ادبی گرفته و کار گیرش نمیآید، خسرو باید خدا را شکر کند که زنی به این خوبی، ماه پاره، گیرش آمده و شاید خوشبختترین فرد خانواده است؛ کاووس که به ژاپن رفته و مردهسوز - نه مرده شور- شده و اما همه این روایتها یکطرف، عکس قاب گرفته همسرش هم یک طرف. زنی که اگرچه سالهاست که رفته و تنهایش گذاشته اما پیرمرد لقمه را اول به او تعارف میکند و بعد به دهان خودش میگذارد. «پرگل» داستان زندگیای است که مثل عمر گل کوتاه و پرپر شده است. داستان زیبایی با تکیه کلامها و لحن دلنشین زنی به نام پرگل با نگاهی به پشت سر. به گذشتهای از دست رفته. نگاهی با حسرت و آه و افسوس. هر از چند لحظه راننده مینیبوس ازش میپرسد کجایی؟ داستان «خاکستر» تکگویی پُر و پیمان شش صفحهای از مادری است که با دست خودش پسرِ جوانِ ناخلفِ شرورِ معتادِ ساقیاش را میکشد و... «دوش آخر» داستانی است درباره تخلیه منازل سازمانی. غلامی مامور حراست، گفته بود پنج تومان بدهد تا اسمش را از توی لیست بکشد بیرون. زیر بار نرفته بود و گفته بود «من باج به شغال نمیدم.»
«توی همین خانه، اردشیر و منوچهر و بهرام و شهرام را داماد کرده بودند. پروانه و پوران و ایران را عروس کرده بودند. پروین شانزده ساله را توی همین خانه راهی سینه قبرستان کرده بودند. هر گوشه این حیاط که نگاه میکرد، چیزهایی به یاد میآورد.» قصه کلکل کردن زن با مردش. یکی به دو کردن با مردش که روی تاب نشسته و باد میخورد و جلو- عقب میرود. تکان میخورد. تاب، نماد و نشان حرکت است و تکان و گذر و غیرثابت بودن؛ مثل زندگی. زندگیای که روی هواست! در داستان «رژه» پدر و مادری منتظر آمدن فرزندشان از جبهه هستند که دو سال سربازیاش تمام شده. چشم انتظارند و لحظه شماری میکنند که از در بیاید داخل. تا اینکه چند نفر نظامی به درِ خانه میآیند و پیرمرد را به مسجد میبرند؛ به مراسم ختم. داستانی که در زندگی واقعی ما هم بسیار اتفاق افتاده است.
در داستان «حیدر»، نویسنده، چهل و دو سال زندگی حیدر را در هفت صفحه خلاصه کرده است. از 118 سالگی تا 60 سالگی. مهاجرت، کارگری، استخدام در شرکت نفت، ازدواج با معصومه دختر دایی، طلاق دادن او، ازدواج برای بار دوم با فرشته منشی رییس، بازنشسته شدن و بلایای بسیاری که در آن سالهای آزگار بر سر حیدر آمده است.
حالا میرسیم به داستان تکاندهنده «کرنا و ماه» با آن عنوان با مسما و زیبایش. قصه پدر و مادری که فرزندشان، سالارشان، «سالار سینه پهنشان» به جبهه رفته و برنگشته.
بعد از سر سلامتی دادن در و همسایه و فک و فامیل، مرد به انباری میرود. کرنا را پیدا میکند. کرنایی که سالهاست صدایش در نیامده: «کرنا را آرام از توی جلدش بیرون کشید. انگار که بخواهد کسی را از خواب سنگین چند ساله بیدار کند... پا گذاشت روی پله اول نردبان چوبی. مرد از نردبان لرزان بالا رفت... مرد حالا روی بام خانه بود. ... پاها را پس و پیش گذاشت، لب بر لب کرنا، تمام نیرویش را در گلویش جمع کرد و رو به ماه بدر، کرنا کشید... زن برگشت توی اتاق. دست بالا برد و چمدان بزرگ را از توی تاقچه آورد پایین. نشست و درِ چمدان را باز کرد. چمدان پُر بود از بوهای آشنای قدیمی. زن از توی چمدان یک پیراهن بلند چاکدار، یک لچک ریالی، یک «مینا»ی بلند سبز رنگ، یک شلوار مخمل و یک جفت کفش نو درآورد و پوشید. دو تا دستمال حریر خوشرنگ هم از ته چمدان کشید بیرون... رفت ایستاد وسط حیاط و شروع کرد به دستمال بازی. مرد مقام سازش را با رقص زن میزان کرد. زن بلند کل کشید.»
«واگویه»، آخرین داستان کتاب هم باز داستانِ مادری را روایت میکند که جوان ناکام از دست داده است و از جهتی یادآور «قصه ننه امرو» که احمد محمود میگفت قصه مادر این دیار است که از هزار سال پیش بوده و تا هزار سال دیگر خواهد بود.
ساعت 24 از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.